من پاسخ دادم که: «خود این کار نیاد از بنده».
از آن روز حاکم بر من خشم گرفت و از کار بیکار شدم پس از بیکار شدن زنم از گرسنگی مرد و معاون جدید حکمران مرده شویی زشت رو شد به خاطر فعالیتهای سیاسی به همراه دو پسرم تبعید شدم و در شهر نایین مشروطه خواهان از ما پذیرایی کردند، زمانی که مظفر الدین شاه، فرمان مشروطیت را امضا کرد من از آن مردم، زن گرفتم و مریم من از مادر زاده شد. دو پسرم در قزوین در انقلاب مشروطه به شهادت رسیدند.
عشقی در واقع انقلاب مشروطه را تمثیلی از مرگ و زندگی مریم میداند چون مریم با انقلاب مشروطه به دنیا میآید و شکست مشروطه همزمان با مرگ مریم است.
عشقی شاعر انقلاب و در سیاست و ادبیات خواستار دگرگون کردن و برانداختن راه و رسم دیرین و گشودن راه های تازه است «ایده آل» از «سرگذشت …» به «فساد، ستم اجتماعی، انقلاب و تبهکاری نوع بشر» میرسد.
در این داستان مرد شهری وزن دهاتی مرد فریبنده و زن فریفته است از همان آغاز شهر و ده رویاروی هم قرار میگیرند شهر که لانه فساد است با سادگی به صفای ده هجوم میآورد.
مریم همسن مشروطه است و اغفال او به منزله فریب آزادیخواهان است در پهنه اجتماع و در واقع رجال خائن تهران مشروطه را به کشتن میدهند.
«عشقی انقلاب مشروطه و فساد اجتماع را … حکایت میکند. هم در رفتار حاکم مستبد کرمان هم در برکناری و بیکاری مرد و پیوستن او به انقلاب و هم در پیشرفت حیرت انگیز جانشین اداری [فاسد] وی … بگذریم از اینکه هر چه احساس درد شاعر، تند و سوزان است به همان اندازه تشریح آن خام و درمان آن بد عاقبت و مهلک است، ولی به هر حال جای درد را نشان میدهد [که] قلب اجتماع، بیمار است …[۱۸۱] .»
«از دیدگاه عشقی مرد هستی از دست داده نمونهای از رنج کشیدگان و هستی باختگان راه همه انقلابهای به یغما رفته، دخترک نماد همه معصومیتهای لگدمال و عصمتهای به باد رفته، تولد مریم همزمان مشروطه و مرگ او با بر باد رفتن بهترین آرمان‌های مشروطیت[۱۸۲]
«در سه تابلو مریم بیزاری عشقی از محیط مخوفی مانند تهران و مردم پلید و نیز ستمی است که جامعهای مرد سالار بر زنان روا میدارد. رویارویی شهر و روستا و فساد شهر که به سادگی روستا هجوم میآورد[۱۸۳]
یکی از مشهورترین اشعار عشقی که میتوان نگاه فمینیستی شاعر را در آن جستجو کرد «سه تابلوی مریم» است «سه تابلو مریم» با این که به ظاهر داستان است اما سراسر آن حکایت از ظلمهایی دارد که از مقامهای بالاتر به زیر دستان تحمیل میشود.
میتوان گفت: چون زنان از حق معمولی و متعارف خود محروم شدهاند و حق آزادی آنان به انحصار و اسارت کشیده شده است به محیط خود بیگانهاند و با دیدن اندک محبت دروغین فریب میخورند وقتی یک زن از حقوق مسلم خود محروم شود رشد و تعالی از او گرفته میشود و سرنوشتی جز فلاکت و بدبختی نخواهد داشت. شاعر خواهان آن است که زنان از محیط خود و خطرات آگاه شوند و با مرد سالاری که عرصه را برای حضور زنان مسدود کرده است به مبارزه بر میخیزد.
پایان نامه
دوم- نمایشنامه کفن سیاه
اثری تاریخی و بیان نامهی سیاسی- ادبی است که به شکوه ایران باستان، اشاره دارد و از حقوق زنان دفاع میکند که میرزاده آن را در سال (۱۳۳۴ ق/ ۱۹۱۵م) در راه سفر و مهاجرت به استانبول، سروده است و در این باره میگوید:
«این هم چند قطره اشک دیگر که از دیدار ویرانههای مداین از دیده طبع عشقی بدین اوراق چکیده.[۱۸۴]»
«زنی به نام «خسرو دخت» را تمثیلی از زنان ایرانی پنداشته و سرنوشت تاریخی زنان را به تصویر کشیده و دو بخش کلی دارد:

بخش نخست تا ظهور «ملکهی کفن پوشان» که به تاریخ گذشتهی ایران توجه میکند.
بخش دوم که به طور نمادین، وضعیت زنان دوره شاعر بررسی میشود و به صورت یک «تک گویی» است که خود میرزاده آن را روایت میکند[۱۸۵]
پردههای این نمایش عبارتاند از:
۱- روستای مه آباد ۲- بازگشت به تاریخ گذشتهی ایران ۳- گورستان ۴- قلعهی خرابه ۵- بقعهی اسرار آمیز ۶- دهقان چهرههای این نمایش عبارتاند از: ۱- پیرمرد ۲- ملکه کفن پوش ۳- خود شاعر به عنوان راوی ماجرا
این داستان در واقع ذهنیات خود شاعر است که تماشای ویرانههای ایوان مدائن، تحت تأثیرش قرار میدهد.
«شاعر به صورت تخیلی پس از مشاهدهی ویرانههای ایوان مدائن، «با خسرو دخت» شاهزادهی کهن ایرانی که کفن پوشیده، دیدار و گفتگو میکند. پس از آن، عشقی در بیداری و در جهان عینی، همهی زنان دوران رضا شاه را مثل آن زن باستانی، سیاه پوش میبیند[۱۸۶]
منظومه، با توصیف روستای «مه آباد» آغاز میشود:
در تکاپوی غروب است زگردون خورشید دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید چرخ از رحلت خورشید سیه میپوشید
که سر قافله با زمزمهی زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی ده تاریخی افسانه گهی (عشقی، ۱۳۵۰، ص ۲۰۱)
- پرده اول (روستای مه آباد): در این پرده غروب یکی از روزها به دهی نزدیک مدائن فرود میآید و در خانهی یک پیرزن جای میگیرد:
«عاقبت بر لب استخر نمودم منزل خانهی بیوه زنی تنگ تر از خانهی دل» (عشقی، ۱۳۵۰، ص ۲۰۲)
از پنجرهی آن خانه، قلعه مخروبهای را میبیند و از پیرمردی که به خدمتش، گماشته شده میپرسد:
«آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟» و پاسخ میشنود:
آن قلعهی مخروبه که:
«دیرگاهی است که ویران شده و باز به پاست ارگ شاهنشاهی و بُنگه شاهان شماست
این مه آباد بلند ایوان است که سرش همسر با کیوان است». (عشقی، ۱۳۵۰، ص ۲۰۳)
- پرده دوم (بازگشت به تاریخ گذشتهی ایران):
در این پرده، راوی به یاد عظمت دیرین و بر باد رفتهی پادشاهان باستانی ایران، میافتد:
وندر آن پرده، بسی نقش و صور میدیدم بارگههایی پر از زیور و زر میدیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر میدیدم همه با صولت و با شوکت و فر میدیدم (عشقی، ۱۳۵۰، ص ۲۰۴).
- پردهی سوم (گورستان):
«بگرفتم ره صحرا و روان شدم از خانه سوی قبرستان»
زیر پایم همه جا جمجمهی خلق کهن با همه خامشی، آنان به سخن با من و، من!
گویی از مرده دلی، در دهنم مرده سخن (عشقی، ۱۳۵۰، صص ۲۰۵- ۲۰۶).
در همین لحظه خسرو پرویز به نظرش میآید:
کای شهنشاه برون شو ز مغاک خسروا سر به در آر، از دل خاک (عشقی، ۱۳۵۰، ص ۲۰۸)
شاعر پس از درنگی در گورستان، سر از قلعهی خرابه در میآورد:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...