ج) فردگرایی در حوزۀ ارزش‌ها و اخلاق: بنا بر نگرش فردگرایانه، هیچ نهاد و قدرتی غیر از خود فرد، حق قانون‌گذاری و تعیین ارزش اخلاقی برای او ندارد. خدا و باورهای مذهبی نیز از این قاعده مستثنا نیست و این انسان است که تصمیم می‌گیرد چه ارزش‌ها و هنجارهایی را به منزلۀ ارزش‌های اخلاقی خود برگزیده و به آن‌ها پایبند باشد (آربلاستر، ترجمۀ مخبر،۱۳۷۷،ص۲۵). در واقع، با توجه به آنکه در اندیشۀ فردگرایی، فرد و اندیشۀ او- نه جامعه نه هیچ‌چیز دیگری- معیار و ملاک همه چیز به شمار می‌آیند، ارزش‌ها و ایدئال‌های مطلق و ثابتی که بیرون از فرد فرض می‌شوند، انکار شده و «اخلاقیات» تابعی از انتخاب‌های فردی و سلیقۀ شخصی تعریف می‌شوند. بدین ترتیب، ارزش‌ها به فرد و تجربه و شناخت فردی و ارادۀ دل به خواهان او متصل شده، حقایق و واقعیت‌های بیرون از او که ارزش‌ها بر اساس آن‌ها سنجیده می‌شوند، به کلی نادیده گرفته می‌شوند. چنین رویکردی موجب می‌شود لذت و رنج فردی مبدأ خیر و شر اخلاقی شود و امیال شخصی سیطرۀ خود را بر ارزیابی اخلاقی اعمال کند. بنابراین دیدگاه، فرد ملزم به پیروی از الزامات اخلاق دینی نیست و آنچه که خود بر اساس سلیقۀ شخصی و هواهای نفسانی خود آن را خوب تلقی می‌کند، معیار اخلاقی او را تشکیل می‌دهد. این‌گونه مواجهه بااخلاق و ارزش‌های اخلاقی، موجب نسبی شدن مطلق اخلاقیات و نفی اخلاق دینی می‌گردد؛ زیرا اخلاق دینی هیچ سنخیتی با نسبیّت مزبور ندارد و دقیقاً مقابل آن قرار دارد (سربخشی، ۱۳۸۹، ص۱۷).
پایان نامه - مقاله - پروژه
به طور کلی، فردگرایی به دیدگاهی گفته می‌شود که علایق، امیال و منافع فرد را معیار همه چیز می‌داند و عقل و خرد شخصی، رکن اساسی و مستقل کمال و نیک بختی آن به شمار می‌رود. بر اساس این دیدگاه، فرد بسیار واقعی‌تر و بنیادی‌تر از جامعه، نهادها و ساختارهای اجتماعی بوده و در مقایسه با آن‌ها، ارزش اخلاقی و حقوقی بالاتری دارد. از این روی، امیال، اهداف و کامیابی‌های فرد مقدم بر مصالح جامعه دانسته شده است به طور خلاصه خواست و ارادۀ فرد بر مصالح اجتماعی و جمعی مقدم داشته می‌شود (همان).
ب- انسان‌مداری
فردگرایی وانسان‌مداری دو مفهومی نزدیک به یکدیگر هستند به گونه‌ای که انسان‌مداری ریشه در فردگرایی دارد امّا جدا نمودن این دو بحث از یکدیگر به این دلیل است که در فردگرایی مسئلۀ تقدم فرد بر جامعه پایه‌ای‌ است؛ بنابراین جا دارد که به صورت عنوانی جداگانه و ذیل فردگرایی به توضیح آن پرداخت ولی پس از اینکه چگونگی ایجاد و رشد فردگرایی و حوزه‌های مختلف تأثیرگذاری آن را مورد بررسی قراردادیم، حال به تبیین تأثیر آن در شکل‌گیری انسان‌مداری می‌پردازیم.
لیبرالیسم در زمینۀ انسان‌شناسی قائل بر انسان‌مداری است. مطالعه در سیر تاریخی غرب، ما را به دو ریشۀ مهم شکل‌گیری تفکر انسان‌مداری رهنمون می‌کند؛ که در ادامه به آن‌ها اشاره می‌کنیم؛
الف) واژۀ انسان‌مداری ابتدا توسط برخی از روشنفکران ایتالیا برای نامیدن دروس دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها که شامل برنامۀ مطالعۀ زبان یونانی، لاتین باستان، تاریخ و فرهنگ مردمان این دو زبان می‌شد، به کار می‌رفت. در قالب این برنامۀ درسی، نوعی رنسانس و تولد دوبارۀ تمدن یونانی- رومی و ارزش‌های موجود در آن، به وسیلۀ انسان‌مدارها ترویج می‌شد؛ به عبارت دیگر، مفهومی که این واژه را تداعی می‌کرد، نوعی بازگشت به نگرش‌های انسان مدارانه یونان باستان و روم بود. پس از ایتالیا، فرهنگ اومانیستی وارد فرهنگ روشنفکری کشورهای آلمان، انگلستان، فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی شد. چنان‌که گفته شد، اومانیسم یا انسان‌مداری نوعی بازگشت به فرهنگ و تمدن یونانی- رومی بود (سربخشی، ۱۳۸۷، ص۸). طرفداران انسان‌مداری معتقد بودند که در فرهنگ یونان و رم باستان، برای انسان و استعدادهای نهفتۀ او ارزش زیادی قائل بوده‌اند، بنابراین به پرورش آن می‌پرداختند. امّا در مقابل، در فرهنگ دینی که مسیحیت ایجاد کرده بود، انسان گناه‌کاری ازلی محسوب می‌شد که این تفکر به نوعی انسان را دچار عقب‌ماندگی و انحطاط می‌کرد. اومانیست‌ها بازگشت به علومی چون ریاضی، منطق، شعر، تاریخ، اخلاق و سیاست و به ویژه علوم بلاغی را موجب ارتقای جایگاه آدمی می‌دانستند چنانچه در دوران باستان این‌گونه بوده است (همان).
تونی دیویس به نقل از سیموندز (ترجمۀ سربخشی، ۱۳۸۹، ص ۹) می‌گوید:
جوهر انسان‌مداری، دریافت تازه و مهمی از شأن انسان به عنوان موجودی معقول و جدا از مقدّرات الهیاتی است و دریافت عمیق‌تر، این مطلب که تنها ادبیات کلاسیک ماهیت بشر را در آزادی کامل فکری و اخلاقی نشان داده است. انسان‌مداری تا اندازه‌ای واکنش در مقابل استبداد کلیسایی و تا اندازه‌ای تلاش به منظور یافتن نقطۀ وحدت برای همۀ افکار و کردار انسان در چارچوب ذهنی است که به آگاهی از قوۀ فائقۀ خود رجوع می‌کند.
ب) دومین عامل برای رویش تفکر انسان‌مداری، ایدۀ اساسی دکارت در مورد معرفت و سپس مبنا قرار دادن انسان و محتوای آگاهی برای اشیای دیگر، از بارقه‌های نخستین فلسفی برای محور قرار گرفتن انسان در هستی بود. قبل از دکارت، هستی مطلق خداوند بود و انسان و سایر موجودات عالم دارای وجود تبعی بوده‌اند. معرفت انسان نیز تابع افاضۀ الهی بوده و انسان در سایۀ الهام الهی واجد معرفت حقیقی می‌گشت. پس از قرون وسطی و شک در باورهای دینی مسیحی، در وجود خداوند تردید شد و بنابراین خداوند نمی‌توانست برای بشر معرفت بخش باشد (نبویان،۱۳۸۷، ص ۶۸؛ به نقل از پرچمی،۱۳۸۹،ص۱۵۴). در واقع دکارت منکر دین، خدا و باورهای مذهبی و اخلاقی نبود و حتی کوشید خدا را اثبات کند، اما با طرح شیوۀ تفکری خود (شک دستوری) و اصل قرار دادن انسان و اندیشه‌اش و تابع کردن سایر معرفت‌ها به این موضوع، به نوعی پایه‌گذار و تقویت‌کنندۀ انسان‌مداری محسوب می‌شود. جملۀ معروف او که می‌گفت: «می‌اندیشم پس هستم»، تکلیف همه را روشن ساخت و ذهنیت گرایی را جانشین اصالت خارج کرد؛ تفکری که باخدای ادیان و باورهای ناشی از آن سازگار نبود (سربخشی، ۱۳۸۹، ص۱۰). بر این اساس تجربیات این جهانی و عقل ورزی او، محور همۀ حوزه‌های معرفتی و ارزشی بشر گردید. در این رویکرد سخن هیچ کس جز دستاورد خود انسان حجیت ندارد (بوردو، ترجمۀ احمدی، ۱۳۸۷، ص ۶۷).
اکنون در مورد رابطۀ انسان‌مداری با لیبرالیسم باید گفت که آربلاستر (آربلاستر، ترجمۀ مخبر،۱۳۷۷، صص ۱۴۶-۱۴۸) معتقد است جهان‌بینی لیبرالی از اساس انسان‌مدار است و بنابراین دارای ماهیتی این جهانی است. علاوه بر این، انسان‌گرایی این عصر، یعنی ایمان به نوع بشر و پذیرش مفهومی نو از عظمت و توانایی‌های او نیز از پایه‌های اساسی پیدایش لیبرالیسم است. «انسانِ در مرکز»، محصول انسان‌گرایی و نگرش جدیدی بود که در رنسانس شکل گرفت. در بینش مسیحیت قرون وسطی انسان جایگاهی متفاوت داشت. انسان مخلوقی بود که به واسطۀ گناهی که حضرت آدم کرده بود ذاتاً گناه‌کار و آلوده در نظر گرفته می‌شد و در این میان حضرت مسیح با به صلیب کشیده شدنش او را از گناه رهانیده بود. در این دیدگاه انسان با اهداف و مقاصد از قبل تعیین‌شده پا به دنیا می‌گذاشت امّا در رهیافت جدیدی که در رنسانس به وجود آمده بود همین فقدان مقاصد از پیش تعیین شده بود که عظمت و شکوه بی‌همتای انسان را به او ارزانی می‌داشت. انسانی که آن قدر به او اعتماد شده بود که خود باخردش و به تنهایی اهداف و مقاصدی را برای زندگی‌اش در این دنیا رقم بزند بدون اینکه کلیسا یا حکومت برای او هدفی را از پیش تعیین کند. این نگرش جدید به انسان در رنسانس به خوبی در گفته‌هایی که پیکو از زبان خداوند به انسان نو آفریده می‌گوید به روشنی دیده می‌شود. او (همان) دربارۀ فطرت انسان می‌گوید:
فطرت تمامی موجودات محدود و مقید به قوانینی است که ما فرمان داده‌ایم؛ اما تو (انسان) به هیچ حدی محدود نیستی و موافقباارادۀ آزاد خویش…محدوده‌های فطرت خود را به اختیار خویش تعیین خواهی کرد. ما تو را در مرکز جهان جای دادیم…ما تو را نه از آسمان آفریده‌ایم نه از زمین، نه فانی‌ات ساخته‌ایم و نه باقیتا از آزادی و افتخار، چنان که گویی خالق ومعمار خویشتنی، بتوانی خود را به هر هیئتی که می‌خواهی درآوری…
بدین صورت است که سعادت انسان تعریفی متفاوت می‌یابد. سعادت انسان از «رسیدن به لقای الهی» در قرون وسطی، به«رسیدن به هرآنچه که انسان می‌خواهد» در رنسانس تغییر می‌یابد؛ و این در صورتی است که در مسیحیت قرون وسطی آزادی انسان برای شکل دادن به فطرت و اهداف خود، خطرناک محسوب می‌شد و در واقع جزء خطوط قرمز قرار داشت (ص۱۴۹).
از نظر آیزایا برلین(برلین، ترجمۀ موحد، ۱۳۶۸، ص۲۷۸)، فرد آزاد کانت یک موجود متعالی است، ورای عالم علت و معلول. عملاً – یعنی در مفهومی که انسان را در زندگی عادی در نظر می‌گیرد- لبّ لباب انسان‌گرایی لیبرال، اعم از اخلاقی و سیاسی، به شمار می‌آید که در قرن ۱۸ سخت تحت تأثیر کانت و روسو قرار داشت. این عقیده که به صورت فرض مسلم بیان‌شده نوعی تعبیر غیردینی از همان فردگرایی مذهب پروتستان است که مفهوم زندگی عقلایی را به جای خدا نشانده است و جای روح را فرد گرفته است که به موهبت خرد آراسته است و می‌کوشد تا زمام خویش را جز به دست خود نسپارد.
به نظر نصری (نصری، ۱۳۷۷، ص۶۹) نیز، یکی از مهم‌ترین پایه‌های فکری لیبرالیسم انسان‌مداری است. به عقیدۀ او انسان‌مداری به معنای اصالت انسان نیست بلکه به معنای انسان‌مداری یا انسان مرکزی است چرا که در این تفکر، محور همۀ امور انسان است نه خداوند. در قرون وسطی، فیلسوفان مسیحی انسان را دایر‌مدار و مبنای همۀ بایدها و نبایدها قراردادند و خدا را از مرکز امور به حاشیه راندند؛ بنابراین دیگر خداوند نبود که برای انسان‌ها تکلیف مشخص می‌کرد، این انسان‌ها بودند که خود، تکلیف خویش را تشخیص می‌دادند و در واقع قانون‌گذاری می‌کردند. البته باید به این نکته نیز اشاره کرد که همۀ لیبرال‌ها بی‌خدا و ماده‌گرا نیستند امّا آن‌ها خدایی را قبول دارند که دیگر محوریتی در قانون‌گذاری و تعیین تکلیف ندارد. این اطمینان به انسان در واقع نشأت‌گرفته از یقین بسیار زیادی است که به عقل او شده است. عقلی که به زعم آن‌ها می‌تواند به درستی همه چیز را تشخیص دهد. در این جاست که عقل جایگزین وحی می‌شود. در این نوع تفکرایمان به خداوند تبدیل به مقوله‌ای شخصی می‌شود و رابطۀ بین او و خدا تبدیل به رابطه‌ای خصوصی شده و ظهور اجتماعی این ایمان لزوم خود را از دست می‌دهد. در واقع به دلیل معیار قرار گرفتن عقل، دیگر چندوچون این رابطه را خداوند از طریق وحی تعریف نمی‌کند، بلکه انسان است که تشخیص می‌دهد این رابطه را چگونه و تا چه اندازه پیش ببرد.
در لیبرالیسم تأکید بسیار زیادی به مجزا بودن انسان از افراد دیگر و حتی جدا بودن او از جهان طبیعی دارد. در واقع اجتماع و جهان طبیعی وسیله وزمینه‌ای برای برآوردن نیاز فرد هستند. در این مکتب پیش‌فرض این است که انسانیت در هر انسانی به صورت متفاوتی تحقق‌یافته، از این رو است که در لیبرالیسم بر روی ممیزات فرد تکیه می‌شود تا وجوه اشتراک وی با افراد دیگر. لیبرالیسم انسان‌ها را مالک خویش می‌داند لذا انسان مالک حیات خویش نیز هست و با تکیه بر عقل خود، هر زمان که صلاح‌دید می‌تواند حیات خود را به اتمام برساند. از نظر استوارت میل (همان) اگر انسان‌ها بپذیرند که هرکس باید طبق خواستۀ خود عمل کند، زندگی بیشتر به نفع آنان خواهد بود تا اینکه افراد را وادار کرد تا از روی اجبار به نحوی که دیگران مصلحت می‌دانند زندگی کنند. همچنین نباید جامعه‌ای را ایده‌آل فرض کرد و افراد را برای تحقق آن ملزم کرد.
۲-۲-۲-۲- ۳- ارزش شناسی:
الف)آزادی
آزادی در لیبرالیسم از چنان اهمیتی برخوردار است که همواره در طول تاریخ یکی از ملاک‌های معرفی این مکتب بوده است و اکثراً لیبرالیسم را با این ارزش می‌شناسند. آربلاستر (ترجمۀ مخبر، ۱۳۷۷، ص ۸۷)خود نیز در مورد آزادی اعتقاد دارد:
آزادی برای فرد دغدغۀ اصلی لیبرال‌ها را تشکیل می‌دهد. منظور از آزادی برای فرد معمولاً آزادی شخصی است. در این جا نیز مانند مفهوم فرد، تاکید بر شخص انسانی واحد است. فرد باید حق داشته باشد اعتقادات خود را بر گزیند، در ابراز این عقاید برای عموم آزاد باشد و بتواند بر اساس آن‌ها عمل کند، البته تا جایی که با حقوق دیگران و چارچوب قوانین و نهادهای قانونی موجود سازگار باشد.
بوردو (ترجمۀ احمدی، ۱۳۷۸، ص۴۵) اعتقاد دارد این که آزادی دادۀ نخستین موجودیت انسانی است، باوری است که سر چشمه‌های گوناگون لیبرالیسم را به یکدیگر پیوند می‌دهد. در این نگرش این خود فرد است که هم سرچشمۀ حقوق خود و هم غایت همۀ نهادهای سیاسی و اجتماعی به شمار می‌آید. آزادی وی، سه اصل مکمل یکدیگر یعنی خودمختاری فردی، امنیت و مالکیت را در خود گرد می‌آورد. از نظر وی، نگاه ویژه‌ای که لیبرالیسم به آزادی دارد را می‌توان حاصل تجربۀ تلخ تاریخی دانست که در قرون وسطی رقم خورده بود. از نظر او در حقیقت، نهضت اصلاح دینی در عصر نوزایی، آزادی را که نیرومندان و جسوران به ناحق و در نقاب دین به انحصار خویش درآورده بودند به انسان به طور عام تعمیم داد. از دید هابز انسان آزاد کسی است که اگر میل به انجام کاری داشته و قدرت و ذکاوت انجام آن را داشته باشد، با مانع و رادعی مواجه نشود (آربلاستر، ترجمۀ مخبر، ۱۳۷۷،ص ۸۳). آزادی از جمله ارزش‌هایی است که مستقیماً بر فردگرایی استوار بوده است. از آنجایی که در جهان‌بینی لیبرالیسم فرد جایگاه محوری دارد و در واقع این فرد است که اصالت دارد نه جمع، بنابراین فرد باید برای رسیدن به آرزوها و امیال خویش آزاد باشد؛ بنابراین مطلب است که در لیبرالیسم «آزادی از» معنی می‌یابد. «آزادی از» در واقع به این معنی است که فرد مجبور نیست، در امورش مداخله نمی‌شود و تحت فشار از طرف نیرویی خارجی - چه حکومت و چه نهادهای مذهبی - قرار ندارد. آیزایا برلین (ترجمۀ موحد، ۱۳۷۷، ص ۴۵) می‌گوید: «بر اساس این دیدگاه، هرچه حوزۀ عدم مداخله گسترده تر باشد، آزادی من بیشتر است». از این روست که وی (همان) در تقسیم‌بندی خود، آزادی را در اندیشۀ لیبرالیسم دو دسته می‌داند؛ آزادی مثبت و آزادی منفی. آزادی مثبت در واقع توانایی داشتن انسان در جهت اعمال و ابراز ارادۀ خود در هر کجا که بتواند است؛ به عبارت دیگر در آزادی مثبت با این سوال مواجه‌ایم که منشأ نظارت یا کنترل افراد چیست و با کیست؟ یعنی چه کسی می‌تواند افراد را وادار سازد که به فلان طرز خاص عمل کند. به بیان دیگر «چه کسی بر من حکومت می‌کند؟» به گفتۀ آیزایا برلین (ص۲۴۹) معنای آزادی مثبت این است که:«کیست که بر من فرمان می‌راند؟ کیست که تصمیم می‌گیرد و تصمیم اوست که معین می‌کند که من چه کسی باید باشم یا چه باید بکنم؟» و آزادی منفی، به معنی آزاد بودن از سلطه است؛ به عبارت دیگر آزاد بودن از سلطۀ دیگران و محور بودن خود او و اینکه کسی آزادی او را محدود نکند و در امورش مداخله نکند. این تعبیر از آزادی به خصوص در زمینۀ عدم مداخلۀ دولت، حکومت و نهادهای مذهبی است (ص۲۳۷). در واقع در آزادی منفی به قلمرو نخست اختیار فرد توجه می‌شود؛ یعنی در چه محدوده‌ای افراد دارای آزادی عمل هستند (نصری، ۱۳۷۷، ص۷۳). به اعتقاد آیزایا برلین (ص۲۴۴) آزادی عبارت است از فقدان موانع در راه تحقق آرزوهای انسان و در جایی دیگر آزادی را تلاشی برای جلوگیری از مداخله و بهره‌کشی و اسارت به وسیلۀ دیگران می‌داند، دیگرانی که هدف‌های خاص خود را دنبال می‌کنند. همچنین وی در دفاع از آزادی منظور شده توسط لیبرالیسم می‌گوید:
دفاع از آزادی عبارت است از این هدف منفی، یعنی جلوگیری از مداخلات غیر. تهدید آدمی برای آنکه به نوعی زندگانی که به دلخواه خود برنگزیده است تمکین نماید. تمام درها را جز یکی به روی او بستن- اگرچه این عمل آیندۀ درخشانی را برای او نوید دهد و اگر چه انگیزۀ کسانی که چنین وضعی را فراهم می‌آورند خیر و مقرون به حسن نیت باشد. گناهی در برابر این حقیقت به شمار می رود که او یک انسان است و حق دارد به نحوی که خود می‌خواهد زندگی کند. این است آزادی در معنایی که لیبرال‌ها در سبز فایل، از زمان اراسموس تا کنون منظور داشته‌اند (همان).
علاوه بر این جان استوارت میل(آربلاستر، ترجمۀ مخبر، ۱۳۷۷، صص۸۷-۹۱) سه توجیه اساسی را برای آزاد بودن فرد از نظر لیبرالیسم مطرح می‌کند. اول اینکه در لیبرالیسم عقیده بر این است که تنها فضایی که در آن خلاقیت و ابتکار رشد می‌کند و به شکوفایی می‌رسد آزادی است، آن هم آزادی فردی. آزادی فردی است که فضایی را ایجاد می‌کند که منجر به توسعۀ علم و هنر و به خصوص رشد اجتماعی و سیاسی می‌شود و در غیر این صورت همۀ این ارزش‌ها از بین می رود؛ اما توجیه اصلی تر و اساسی تری که میل ارائه می‌دهد این است که آزادی برای فرد است. در واقع لزوم تحقق فردگرایی آزادی است و اینکه زندگی هر فرد به خود او تعلق دارد و همۀ افراد از حق اساسی و نهایی زیستن، اندیشیدن و باور داشتن بنا بر تمایل خویش برخوردارند وهمان طور که قبلاً اشاره شد لازمۀ این حد از فردگرایی تنها آزادی است. البته آزادی که منجر به آسیب به حقوق دیگران نشود؛ و توجیه سومی که بیشتر در عرصۀ آزادی عقیده قرار دارد از این قرار است که میل اعتقاد دارد ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم مطمئن باشیم عقیده‌ای را که سرکوب کرده‌ایم نادرست است حتی اگر مطمئن باشیم سرکوب آن نادرست است. این تفکر میل از این اصل نشأت می‌گیرد که حقیقت از طریق بحث آزاد تحقق می‌یابد. در بحث آزاد است که انواع دیدگاه‌ها بیان می‌شود و زمانی که همۀ دیدگاه‌ها مطرح شد حقیقت را می‌توان روشن‌تر یافت. به اعتقاد نصری (۱۳۷۷، ص۷۳)، یکی دیگر از توجیهات آزادی از نظر لیبرالیسم این است که شرافت انسانی در محیطی آزاد تحقق می‌یابد. در محیطی که سرشار از خفقان و اختناق است و انسان‌ها حق ابراز عقیده ندارند و نمی‌توانند آزادانه کار و فعالیت کنند شرافت انسانی‌شان زیر سؤال رفته و احساس حقارت می‌کنند؛ بنابراین بینش است که از نظر استوارت میل(همان)، هرگونه اقتدارگرایی با شرافت انسانی منافات دارد.
به اعتقاد بیات و همکاران (۱۳۸۹، ص ۱۵)، آزادی در لیبرالیسم باعث به وجود آمدن سه ضلع اصلی لیبرالیسم شده است که عبارت‌اند از:

 

    1. لیبرالیسم سیاسی: که هدف آن رهایی فرد و جامعه از شرّ سلطنت استبدادی و به رسمیت شناختن حقوق طبیعی و فطری بوده است. به تعبیری دقیق‌تر، حقوق طبیعی در برابر قانون الهی مسیحی قرار داشته و به جای آنکه انسان را موجودی مکلف فرض کند، او را موجودی محق و دارای برخی حقوق اساسی می‌داند که ریشه در طبیعت و فطرت آدمی دارد و با بداهت عقلی فهمیده می‌شوند. بر اساس این برداشت از آزادی است که لیبرالیسمها معتقدند هیچ کس حق حکومت و ولایت را بر انسان ندارد. در واقع همین وجهه از لیبرالیسم، بیانگر ارتباط محکم آن با دمکراسی و روش حکومت دمکراتیک است.

 

    1. لیبرالیسم اقتصادی: که مفهوم آن رهایی از شرّ اشرافیت فئودالی و رفع موانع پیش روی سرمایه‌داری و فرصت‌های برابر برای همۀ افراد جامعه است.

 

    1. لیبرالیسم معرفتی: که به معنای رهایی از جزم‌ها، خرافه‌ها و استبداد کلیسایی است. بر این اساس، در جامعۀ لیبرال، هیچ‌چیز مقدس وجود ندارد و یک انسان لیبرال حق دارد هر چیزی را نقد و بررسی کند و آن را بیازماید (به نقل از سربخشی، ۱۳۸۹، صص۱۹-۲۰).

 

علاوه بر این در رابطه با حد آزادی در این مکتب باید گفت در لیبرالیسم آزادی افراد مطلق نیست؛ به عبارت دیگر نمی‌توان برای افراد آزادی نامحدود قائل شد. حد آزادی در لیبرالیسم تا جایی است که مزاحم آزادی دیگران و آسیب خوردن یا از بین رفتن حقوق آن‌ها نشود. در این راستا استوارت میل (نصری، ۱۳۷۷ ص۷۹) سه عامل را به عنوان محدودکنندۀ آزادی‌های دیگران برمی‌شمرد:

 

    1. تحمیل ارادۀ خود بر دیگران

 

    1. ایجاد هم‌رنگی و یکدستی در جامعه

 

    1. تصور اینکه همه باید یکسان زندگی کنند.

 

استوارت میل در رابطه با عامل سه اعتقاد دارد چون ما دقیقاً نمی‌دانیم که غایت زندگی چیست لذا نباید از همۀ افراد جامعه خواست به شکلی یکسان زندگی کنند.
از توجیهاتی که در رابطه با آزادی در مکتب لیبرالیسم بیان شده است می‌توان نتیجه گرفت که لیبرالیسم برای آزادی ارزش بسیار زیادی قائل است به گونه‌ای که در این مکتب، تعهد نسبت به آزادی از بالاترین تعهدها است (حیدری، اعرابیو امامی، ۱۳۹۱، ص۳۰) و در هر حال، ارائۀ تعریف از آزادی کاری دشوار است و شاهد این سخن، گفتۀ آیزایا برلین (ترجمۀ موحد، ۱۳۶۸، ص۲۷۳) است که می‌گوید: «تا کنون دویست تعریف از آزادی مطرح شده است».
ب) تساهل و مدارا
تعریف تساهل و تسامح«مدارا» برابر فارسی است که ما امروزه برای دو کلمۀ فرانسوی «تولرانس» و انگلیسی «تولریشن» به کار می‌بریم. این دو کلمه هر دو مشتق از مفهوم لاتین «تولرانت» است که خود از فعل لاتینی «تولرار» به معنای تحمل کردن و همراه بودن می‌آید. در واقع «تولرانت» به کسی گفته می‌شود که قدرت پذیرش و درک و فهم عقیده و رفتار مخالف خود را دارد. براین اساس مفهوم «مدارا» قبل از اینکه به هر گونه وضعیت فرهنگی یا اجتماعی و سیاسی اطلاق شود، از محتوایی کثرت‌گرا برخوردار است. کثرت‌گرایی بخشی از معنای فلسفی مفهوم «مدارا» را تشکیل می‌دهد (جهانبگلو، ۱۳۸۱، ص۱۶).
همچنین فاضل میبدی نیز اعتقاد دارد تساهل در لغت، به معنای سهل گرفتن بر دیگران و سعۀ صدر داشتن نسبت به اعمال و عقاید دینی دیگران و تحمل در مورد هر طریقۀ نو و کهنه‌ای که مخالف با طریقۀ مقبولۀ خود انسان استو اظهار نفرت نکردن از آداب و اعتقادات دینی و مذهبی دیگران است (حیدری، اعرابیو امامی، ۱۳۹۱، ص۸۹).
آنتونی آربلاستر (ترجمۀ مخبر،۱۳۷۹، ص۹۹) در مورد مدارا می‌گوید: «مدارا، خواه به مثابۀ یک خط مشی عمومی یا فضیلتی شخصی، یکی از ارزشهای لیبرالیسم است». او (همان) در جای دیگری در تعریف از مدارا و حد و حدود آن معتقد است: «یکی از وظایف دولت، جامعه یا فرد است که به موجب آن نباید در فعالیتها یا عقاید دیگران مداخله شود، هر چند مورد پسند یا حتی تأیید نباشند؛ البته تا جایی که این قبیل فعالیتها و عقاید به حق برابر دیگران در چگونگی اعمال و عقاید خویش تجاوز نکند».
نصری (۱۳۷۷، ص۸۷) نیز در تحقیق خود به دو تعریفی که از تساهل شده است اشاره کرده است و می‌گوید: «گاه تسامح به معنای تحمل شنیدن عقاید دیگران و نقد و بررسی آن ها است و گاه به معنای بی تفاوتی نسبت به بیان و تبلیغ عقاید گوناگون است و اینکه هرکس بتواند طبق عقیدۀ خود دست به عمل بزند و کسی مزاحم او نشود».
حیدری، اعرابی وامامی (۱۳۹۱، ص۹۰)، تساهل را این‌چنین تعریف می‌کنند: «تساهل تلویحاً به معنای زندگی کردن با دیگران و سازش با عقاید آنان و احترام به حق آزادی هر فرد در انتخاب دین، اعتقاد، ملیت، شیوۀ لباس پوشیدن و مواردی نظیر آن است؛ ارزشی که در جهت تحقق بخشیدن به آرمان آزادی و خودمختاری فردی به وجود آمده است».
افراد متفاوتی در مورد این سؤال که چرا باید تساهل و تسامح کرد نظر داده‌اند اما اگر بخواهیم دقیق‌تر بررسی کنیم این افراد در سه گروه متفاوت قرار می‌گیرند: الف) گروهی که دلایل فلسفی و معرفت‌شناسانه دارند؛ این دسته از افراد ادعا می‌کنند که حقیقت دست‌یافتنی نیست. چون ملاک تشخیص حقیقت عقل افراد است و عقل بشر نیز خطا می‌کند و یقین مطلقی وجود ندارد؛ بنابراین حقیقت مطلقی وجود ندارد. از طرفی هم در این دیدگاه اعتقاد بر این است که باید به اندیشه‌های مختلف اجازۀ اظهار عقیده و بیان داد، چراکه بحث و گفت و گو بیش از اجبار و اعمال زور موجب کشف حقیقت می‌شود ب) گروهی دیگر که رویکردی مذهبی دارند معتقدند اینکه عده‌ای بخواهند از طریق اظهار عقایدشان، آن‌ها را به دیگران تحمیل کنند به نوعی دچار ریاکاری شده‌اند. چرا که ایمان ریشه‌ای قلبی دارد بنابراین تظاهر به عقیده‌ای خاص موجب گسترش ریاکاری می‌شود؛ اما با اندکی دقت می‌توان دریافت که این عقیده ناشی از این تفکر لیبرال‌ها است که دین و مذهب مسئله‌ای است کاملاً شخصی و نباید حکومت و یا نهادهای مذهبی عقایدی را بر انسان تحمیل کنند ج) گروهی که از دریچۀ سیاست به این موضوع پرداخته‌اندمعتقدند از نظر سیاسی همۀ افراد جامعه نمی‌توانند دارای عقیده‌ای یکسان باشند و نمی‌توان تنها یک عقیدۀ خاص را به آن‌ها تحمیل کرد. چرا که در نگرش سیاسی لیبرال نیز هر یک از افراد جامعه دارای منافع خاصی هستند و هر یک از این منافع نیز مشروعیت دارد (نصری، ۱۳۷۷، ص۸۹).
سؤالی که در رابطه با تساهل پیش می‌آید این است که آیا تساهل هدف است یا وسیله؟ همۀ صاحب‌نظرانی که در این مورد نظری را ارائه داده‌اند، قائل به این هستند که تسامح وسیله‌ای است برای رسیدن به آزادی، حقیقت، عدالت و برابری؛ اما تنها کسی که معتقد است تساهل هدف استهربرت مارکوزهاست که اعتقاد دارد تساهل نیز مانند آزادی و عدالت هدف است بنابراین نمی‌توان به صورت نسبی نگریست و در واقع مطلق است بنابراین باید در مورد همه چیز به صورت مطلق تسامح نشان داد حتی ۱ فرضیۀ علمی غلط؛ اما همان طور که اشاره شد اکثر صاحب‌نظران معتقد به وسیله بودن و درعین‌حال نسبی بودن تساهل هستند امّا از طرفی نیز به تساهل حداکثری قائل می‌باشند (همان).
ج) سکولاریسم
سکولاریسم از دیگر ارزش‌های لیبرالیسم می‌باشد که در ادامه به بررسی معنا و مفهوم آن و ارتباطش با لیبرالیسم پرداخته می‌شود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...