اول؛ شخصیتها باید در رفتارها و اخلاقشان استوار و ثابت قدم باشند و در وضعیت و موقعیت های مختلف رفتار و اعمالی متناسب داشته و برای تغییرِ رفتار خود دلیل قانعکننده داشته باشند و در برخورد با حوادث واکنشی طبیعی و منطقی از خود نشان دهند.
دوم؛ شخصیتها برای آنچه که انجام میدهند باید انگیزه و دلیلِ معقولی داشته باشند. سوم؛ شخصیتهای داستان باید پذیرفتنی و واقعی جلوه کنند. آنها نباید مطلق خوب یا مطلق بد باشند. بلکه لازم است آمیزه و ترکیبی از هر دو و مجموعهای از فردیت و اجتماع باشند (میرصادقی، ۱۳۸۵: ۸۵).
۲ – ۴ – ۱) شیوههای شخصیتپردازی
نویسنده ممکن است برای شخصیتپردازی در داستان سه شیوه را در پیش بگیرد: اول؛ بیان و ارادۀ صریحِ شخصیتها با یاریگرفتن از شرح و توضیح مستقیم و شفاف. به تعبیر دیگر نویسنده با شرح و تحلیل رفتار، اعمال، خصلت و افکار شخصیتها آدمهای داستانش را به خواننده معرفی میکند یا از زاویۀ دید شخصی در داستان خصوصیات و رفتارهای شخصیتهای دیگر داستان توضیح داده میشود و اعمال آنها مورد تفسیر و تعبیر قرار میگیرد. موفقیت در نحوۀ ارائۀ صریح شخصیتها بسته به خصوصیات شخص راوی یا ویژگیهای نویسندۀ دانای کل است.
دوم، ارائۀ شخصیتها از طریق عمل آنها با کمی شرح و تفسیر یا بدون آن. این گونه نشان دادن شخصیتها از مختصاتِ روش نمایشی است، زیرا از طریقِ اعمال و رفتار اشخاص است که آنها را میشناسیم در صحنۀ تأتر یا نمایش هنرپیشه با رفتار و گفتار خود را به ما معرفی میکند و در داستان و رمان نیز از طریق اعمال و گفتارِ شخصیت هاست که خواننده به ماهیت آنها پی میبرد. اغلب نویسندگان ترجیح میدهند از روش نمایشی در پرداخت شخصیتهایشان استفاده کنند و به جای گفتن، آن را تصویر کنند.
سوم؛ ارائۀ درون شخصیت، بیتعبیر و تفسیر. نویسنده بازتاب خصوصیات درونی و پیچیده یک انسان را در اثر خود نشان میدهد. به این ترتیب با نمایش عملها و واکنشها و عواطف درونی شخصیت، خواننده به طور غیرمستقیم شخصیت داستان را میشناسد. رمانِ جریان سیال ذهن از این روش پیروی میکند و عمل داستانی در درون این شخصیتها به وقوع میپیوندد و خواننده به طور غیرمستقیم در جریان شعور آگاه و ناآگاه شخصیتهای داستان قرار میگیرد. (همان: ۸۷ - ۹۲).
۲ – ۴ – ۲) شخصیتهای ایستا ، شخصیتهای پویا
شخصیتهای قصه، داستان، رمان را میتوان از جنبههای مختلف تقسیمبندی کرد. از جملۀ این تقسیمبندیها، گروه شخصیتهای ایستا و گروه شخصیتهای پویا ( متحول ) هستند که در ادامه به آنها میپردازیم.
۲ – ۴ – ۲ – ۱) شخصیت ایستا
شخصیتی که در داستان تغییر نکند یا اندک تغییری پذیرد به عبارت دیگر در پایان داستان همان باشد که در آغاز بوده است. به طوری که حوادث داستان بر او تأثیر نکند و در صورت تأثیر تغییری اندک یابد (همان: ۹۵).
به عنوان نمونه «شمس الدین» قهرمان داستانِ «شمس و طغرا» با همۀ تحولاتی که پشت سر میگذارد، باز در پایان داستان همان شخصیت آغاز قصه را دارد.
«یکی دیگر از معیارهای متمایز کنندۀ خصلت بخشیدن به شخصیتها ثبات یا بیثباتی آنهاست. گروه شخصیتهای اصلی را از نظر بگذرانیم و تحول منش آنان را بررسی کنیم. شمس در آغاز داستان مرد مرد جوانی است و در پایان داستان حدود چهل سال دارد. آیا این تغییر در چهره یا کنش او مشخص میگردد؟ شمس در ابتدای رمان هنوز از عشق چیزی نمی داند. آیا مصائبی که به خاطر طغرا، ماری و آبشخاتون پشت سر میگذارد در حالات روانی، در نگرش او به دنیا و در دریافت او از اخلاق تغییری پدید میآورند؟ پاسخ تمام این سوالات منفی است. شمس مانند یک قهرمانِ سنتی در تمام اعمال خود به موفقیت دست مییابد. « زندگی » بدون آنکه حقیقتاً او را متحول سازد و در او نفوذ کند از کنار وی میگذرد. این کار در مورد پسرش طغرل نیز صدق می کند که در حقیقت سایهای از شخصیتِ پدر است و همان خصوصیات ثابت در او تکرار میگردد. طغرا نیز از خود فراتر نمیرود و مانند شمس تا پایان داستان، خصوصیات شخصیت خود را حفظ میکند» (بالایی، ۱۳۷۷: ۵۴۶).
۲ – ۴ – ۲ – ۲) شخصیت پویا
شخصیتی که مداوم در طول داستان، دچار تغییر و تحول شود و جنبهای از شخصیت او، عقاید و جهانبینی او یا خصلت و خصوصیات شخصی او دگرگون شود. این دگرگونی در شخصیت ممکن است عمیق یا سطحی و پیش پا افتاده، پردامنه یا محدود باشد. ممکن است در جهت سازندگی شخصیتها یا تخریب و ویرانگری آنها عمل کند. یعنی در جهت متعالیکردن فرد یا در زمینۀ تباهی و نابودی او پیش برود. این تغییر اساسی و حائز اهمیت است و تغییر لحظهای و زودگذر نیست که حالت یا عقیده شخص را دگرگون نماید ( میرصادقی، ۱۳۸۵: ۹۵).
۲ – ۴ – ۳) متوقف کردن داستان و شخصیتپردازیهای مستقیم
ﻧﻮﻳﺴﻨﺪۀ رﻣﺎن هر جا که ﺷﺨﺼﻴتی وارد میﺷﻮد، داﺳﺘﺎن و ﺣﻮادث آن را ﻣﺘﻮﻗﻒ میﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﺗﻮﺻﻴﻒِ آن شخصیت که عمدتاً توصیفِ چهره و ظاهر آنهاست میپردازد.
پس از اینکه شمس و طغرا از مصر عازم رفتن میکنند، جمیلهبانو مقادیری هدیه برای آنها میفرستد به همراه یک نفر جاریه به نام ماری، و این ابتدای ورود ماری به داستان است. نویسنده بلافاصله شرح مبسوطی از اوصاف وی را ارائه می دارد؛ «… و یک نفر جاریه ماری نام به سن پانزده سال که چشم روزگار چنان لعبتی ندیده بود که اصلاً از نجبایِ شهر ونیس بود. از شهرهای مشهور و معمورِ فرنگستان و او را با مادرش در سفری که به کشتی نشسته به زیارت بیتالمقدس میآمدند، اسیر کرده بودند و سلطان به قیمتی گزاف از اعراب خریده بود.
مادرش پس از چند ماه مرده و این دختر به سن ده ساله از او جا مانده، جمیلهبانو او را مانندِ فرزندِ خود تربیت کرده، خواندن و نوشتن و خیاطی و شیرینی سازی و نواختنِ چند ساز موسیقی و مسائل دینی به او آموخته بود. و او از شدتِ هوش و عقل به قسمی تربیت شده بود که تمام اهل حرم سلطان به او به دیدۀ احترام نظر میکردند. بسیار با وقار و خوشخلق و مهربان رفتار میکرد» (خسروی، ۱۳۸۵: ۴۴۴).
و نیز در ابتدای جلد دوم رمان به خاطر آنکه داستان بر حول او و شمس میگردد، در یک فصلِ کامل تمامی اطلاعات مربوط به وی را، از توصیف زادگاه گرفته تا اصل و نسب و شرحِ کامل اسیرشدن خود و مادر و دائیش و سپس سکونت در دربارِ مصر و مرگِ مادر و مسلمان شدنش را برای خواننده توضیح میدهد (همان: ۴۵۳ – ۴۵۸).
۲ – ۴ – ۴) معرفی کامل شخصیتها
ﺷﺨﺼﻴﺖها ﺑﻪ ﻣﺤﺾِ ورود ﺑﻪ داﺳﺘﺎن ﺑﺮای ﺧﻮاﻧﻨﺪه معرفی میﺷﻮﻧﺪ و ﻫﻴﭻ اﺑﻬﺎمی در ﻧﺴﺒﺖها، ﺻﻔﺖﻫﺎ، و رواﺑﻄﺸﺎن ﺑﺎ ﺳﺎﻳﺮِ شخصیتﻫﺎ ﺑﺎقی نمیﻣﺎﻧﺪ.
خسروی قهرمان اصلیِ رمان را اینگونه به خوانندگان خود معرفی میکند: « و آن [ شمس ] جوانی بود سروقد و گلرخسار، متناسبالاعضا، خوشترکیب، قویبنیه، صحیحالمزاج، نه بسیار بلند بود نه کوتاه، چهره ای داشت چون قرصِ قمر درخشان و چاهی دلربا بر َزَنخ، بر روی گردنی چون ستونی از عاج که اندکی از چهراه اش باریکتر مینمود، چشمهایش چون دو چشمِ غزال با مژگانهای سیاهِ برگشته در زیرِ دو طاقِ مشکین ابروانِ مُقَوّسش چون چراغی در محراب می درخشید، با نگاهی پر نفوذ که آثارِ عقل و فراست و هوش و کیاست از آن لایح بود. بینیِ او مانند تیغی از سیم که اندکی سرش خم داشت، بر پشتِ لبی چون دو برگِ گلِ سرخ که گاه تبسم دو رشتۀ مرواریدِ آبدار از آن نمایان میشد. مویی چون پایِ مور، تازه از پشت لبش سر بر زده و دو زلفِ مشکین پر از چین و شکن از دو سوی به کتفش افتاده، در پیشانیِ صافِ گشادهاش و گونه های پاکِ سادهاش اثرِ تابشِ آفتاب پیدا بود. و مینمود که تازه از راهی دور به شیراز آمده و آن سفیدی، و لطافتِ بشره شهادت میداد که از مردم شیراز نیست. و در کوهستان پرورش یافته لیکن به قسمی آثار شجاعت و شهامت و فراست و وقار از چهره و نگاهش آشکارا بود که رنود و اوباشِ شیراز چون از آنجا میگذشتند و آن دلبرِ رعنا را میدیدند و به عادت معمول خود هوس میکردند که به او نزدیک شده ، مطلبی طرح کرده، سخنی گویند و بخوری دهند، چون آن نگاهِ پرهیبت و چهرۀ پرحشمت را مینگریستند تیرِ آنها به سنگ آمده، قدرتِ بیش از یک نظر را نداشتند زیرا که آن در را سخت بسته و پاسبان خرد و کیاست و شجاعت را در آنجا نشسته میدیدند. اگر هم بعضی خیرگی کرده، از دور ایستاده با یکدیگر نسبت به او با کنایت سخنی می گفتند در آن دلبرِ شیرشکار اثری نمی کرد یا به آن کنایات آشنا نبود یا اگر بود اعتنایی نداشت «مه فشاند نور و سگ عوعو کند».
از لباس و اسلحۀ مجللِ او پیدا بود که از خاندانی بزرگ، با ثروت و نعمت است. لباسش عبارت بود از قبایی قَصَب توزیِ تنگ و بلندِ مطرّز به طرازی ابریشمین با کمری زرینِ فیروزهنگار، خنجری گوهرنشان بر کمر زده و دو شرابۀ مرواریدِ آبدار بدان علاوه نموده، لبادۀ آستین فراخ از سِقِرلاطِ سبز که حاشیۀ زربافت داشت، پوشیده و شمشیری بلند که یراق و اسبابش از فولادِ اعلا و زرکوب بود با بندی زرین حمایل کرده، موزۀ بلند تا زانو از ادیمِ یمنی بر پا و کلاهی از کرکِ سفید بر سر و « شده » ی ابریشمین که ریشهاش را مروارید آموده بودند ، به دورِ آن بسته» (همان: ۲۷).
اگر نویسنده از زیبایی بی نظیر او میگوید؛ در ادامه میبینیم که همۀ زنان به یک نظر عاشق وی میشوند، اگر از بنیۀ قوی میگوید؛ نشان آن شبی تا روزی و روزی تا شبی مشق صورِ الفیه با اتابک آبش است، اگر از کیاست و فراست وی میگوید؛ به خاطر آن است که تمامِ مشکلات دیگر شخصیتها به دست او گشوده میشوند، اگر از شجاعت وی میگوید؛ در ادامه میبینیم که ضرب شمشیر وی درازگوشی را از وسط دو نیم میکند، و خلاصه آنکه نمودِ تمام این صفات را در ادامه داستان و در حالات و کردار شمس به وضوح میتوان دید.
۲ – ۴ – ۵) یکسان بودن زبان و لحن شخصیتها
«ﻫﺮ اﻧسانی، ﻫﻤﭽﻮن اﺛﺮ انگشتش، زﺑﺎنی خاص ﺧﻮد و ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻟﻐتی ﺧﺎص دارد ﻛﻪ ﺑﺨشی از آن ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﺷﺒﻴﻪ و ﺑﺨﺶ دﻳﮕﺮش ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ… [ اﻳﻦ از رو ] ﻫﻨﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ زﺑﺎن آن ﺷﺨصیت خاص را ﺑﺴﺎزد» (مندنی پور، ۱۳۸۳: ۸۷).
یکی از نقاط ضعفِ رمانِ شمس و طغرا، همین شباهتِ لحن و گویشِ شخصیتها به یکدیگر است؛ به طوری که شمسِ ایرانی و طغرایِ مغولی و ماریِ فرنگی و آبشِ اشراف زاده و مریمِ رومی و سعدیِ ادیب و طغرلِ کودک و لولیِ نوکر همه و همه یکگونه حرف میزنند. در جدولِ زیر تعدای از شخصیتهای مختلف و لحن صحبت کردن آنان در رمان آمده است:
شخصیت | لحن |
شمس | دیدی آخر عزیزم که به قوۀ صبر و توکل و بردباری به آنچه می خواستیم رسیدیم . |
طغرا | حال خیال من آسوده گشت، آیا عزیزم وقت آن نیست که خود را معرفی کنید ؟ |
ماری فرنگی | اگر من مثل شما خوب بودم یک گرفتار داشتم، پس بدانید که آنچه دل می برد در من نیست. |
خرم نوکر | محض حفظ آن دختر بود که چنین گفتیم، حال شما از کجا عشق او را فهمیدید؟ |
دایه تومان | مرا از وحشت دست و پا بکلی از کار افتاده، قدرت چنین کاری ندارم . |
طغرل ۱۳ ساله | در خدمت شیخ تا به حال چه تحصیل کرده اید؟ خواهرم هما چه خوانده اند؟ |
[جمعه 1400-07-30] [ 06:57:00 ب.ظ ]
|