چون شبانت کرد حق، گرگی مکن
خانهی خلقی کنی زیر و بر
تابر اندازی سرافساری بزر
خون بریزی خلق را درصد مقام
تا خوری یک لقمه وانگه حرام
خوشه چین کوی درویشان تویی
در گدا طبعی بتر زیشان تویی»
آمدن سنجر نزد شیخ زاهد و طلب وعظ؛ نشانهی نادانی اوست، سخنان شیخ تند و آمیخته به هجو است. او را محکوم می کند و از شگرد « تحقیر کردن؛ جهت تخریب شخصیت فرعونی سنجر استفاده می کند؛ تا او را به اطاعت و به حقیقت گوش سپردن؛ وادار کند. بیت آخر از نوع تعریض، طعنه و کنایه است. تمامی عوامل ذکر شده در ایجاد طنز نقش عمده داشته اند.
حکایت هفتم از مقالهی هفتم۷/۷/ ص ۲۱۲ [ در نکوهش پادشاهان]
پیر صاحبدلی در کوچه یک درهم سیاه یافت، تصمیم گرفت آن را به گداترین شخص شهر بدهد، هرچه به دور و برخود نگاه کرد؛ گداتر از پادشاه کسی را ندید. از قضا روز بار پیرمرد به قصر رفت و سکه را مقابل شاه نهاد و گفت: این از آن شماست. پادشاه خشمگین شد و گفت: ای فرومایه ! من کجا به این پول سیاه محتاجم ؟ پیر گفت : جناب شاه بیهوده سخن گفتن را طولانی نکن زیرا من در کل جهان کسی را محتاجتر از تو نیافتم زیرا هیچ بازار و مسجدی را ندیدم که در آن برای تو از مردم پول نستانند. تو تا زمانی که پادشاهی می کنی سفرهی گدایی ات همه جا پهن است. آخر به خود بیا. چون دلت از جنس سنگ نیست؛ از این شهرت ننگین، خجل نیستی؟
پیر مرد در نقش عاقلی است که بی پروا حقیقت تلخی را دریافته و قصد گوشزد کردن آن ر ا به پادشاه، دارد. پس در “طنز موقعیت” پول سیاهی را به دربار می برد و قصد او تحقیر کردن شاه است و اینکه در سخنانش او را گدا می خواند از روش ( کوچک کردن) یا تحقیر بهره میگیرد و به طعنه و تعریض،” مالیات ستاندن” را گدایی می خواند. پادشاه از شخصیت محترم نفوذ ناپذیر، به فردی زیر دست، محکوم و حقیر مبدل میشود.
حکایت هشتم از مقاله هفتم ۷/۸ ص ۲۱۳ [ در نکوهش پادشاهان]
در این داستان گفتگویی میان خواجهی اکّاف و سلطان سنجر روی میدهد که درآن اکاف به تحقیر، او را واجب الزکات می داند. زیرا پادشاه هر چه از مال و املاک دارد بیت المال است و مردم او را به پادشاهی بر گزیده اند. تمامی عناصر مذکور در حکایت ۷/۷ در این قصه نیز مصداق دارد.
حکایت نهم از مقاله هفتم ۷/۹ ص ۲۱۳ [ در نکوهش پادشاه]
روزی سلطان محمود غزنوی از استاد خردمند دربارش «سدید عنبر ی» پرسید که تفسیر آیه ی « تعّز من تشاء و تذّل من تشاء» چیست؟
استاد به او پاسخ داد: ای بزرگوار این آیه در شأن من و شماست. قسمت «تعزّ» در مورد من و قسمت«تذّل» در مورد توست. زیرا من در این دنیا به کوزه آبی و گلیمی و لقمهی نانی راضی شده ام ولی تو با این همه ملک و ثروت و لشکر و حشم بیشتر حرص داری و در ذّلت خواستن، به سر می بری؛ حال آنکه من به دلیل قناعت در خواستی ندارم و در عزّت به سر می برم . صد حیف که تو بخت و اقبال نیکویت را در حقیقت ترک گفتهای و این حقارت را عزّت نام نهاده ای، تو مردمان جهان را به خاطر آسودگی خاطرت به خاک و خون می کشی.
در این حکایت باز شاهد سخنان خردمندانه و عبرت آموز شخصیت عاقل داستان سدیدعنبری و پرسش و اظهار نادانی پادشاه هستیم که در اینجا از اوج عزت به حضیض ذلّت فرو میافتد و مورد طعنه، تحقیر و شماتت قرار می گیرد. عناصر طنز آفرین نظیر: تضاد، طعنه و تعریض، کوچک کردن و تحقیر به چشم میخورد.
حکایت دهم از مقاله هفتم ۷/ ۱۰ ص ۲۱۳
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در برها رون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کزتن او خون روان شد بی درنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که «ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشسته ام
از قفا خوردن ببین چون خسته ام
[جمعه 1400-07-30] [ 09:13:00 ب.ظ ]
|