با گذشت زمان دو امیرنشین آلمانی بر قدرت خود افزودند، این دو امیرنشین پروس و اتریش بودند که هر دو در جنگ‌های سی ساله مذهبی(۱۶۴۸- ۱۶۱۸) شرکت داشتند و بتدریج به امپراتوری‌‌های بزرگی تبدیل شدند . در طی جنگ‌های سی ساله مذهبی که حقیقتاً جنبه‌ی سیاسی بر جنبه‌ی مذهبی آن می‌چربید، بیش از پیش وحدت امپراتوری را متزلزل کرد، چراکه شاهزاده‌نشین‌های آلمانی از استقلال سیاسی برخوردار شدند، بطوری که «… دوره‌ای که پس از وستفالی ۱۶۴۸ آغاز می‌شود، دوره‌ی مرگ امپراتوری مقدس رم- ژرمنی را می‌دانند و اندکی پس از آن دوره اقتدار روس و پروس و اتریش به حساب می‌آید.»(نقیب‌زاده، ۱۳۸۷: ۱۹). امپراتوری مقدس روم هرچند در ایام زمامداری فردریک بارباروس(۱۱۹۰- ۱۱۵۲) به نظر می‌رسید می‌تواند به اقتدار واقعی دست یابد، اما چشم‌انداز تأسیس پادشاهی در آلمان محقق نشد، زیرا شکاف میان کلیسای کاتولیک و پروتستان تا اواخر سده‌ی نوزدهم تمام کوشش زمامداران را برای وحدت ملی بی‌اثر ساخت. بدین ترتیب با وجود تمام تلاش‌هایی که درجهت همبستگی شاهزاده‌نشین‌ها صورت گرفت، اما هیچگاه زمینه وحدت آنان تا سال ۱۸۷۱ تحقق نیافت. ژرمن‌ها برخلاف اسپانیایی‌ها، انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها نتوانستند به تأسیس یک دولت قدرتمند و متمرکز اقدام کنند.
پایان نامه - مقاله - پروژه
۲-۴-۴- وضع اقتصادی امپراتوری مقدس روم
دو قرنی که در پی مرگ شارلمانی آمد، تاریک‌ترین دوره‌ی قرون وسطی محسوب می‌شود، چراکه سبب نوع تازه‌ای از مناسبات میان افراد گردید. هنگامی که دولت نتوانست از اتباع خود دفاع نماید، برای یافتن ارباب نیرومندی که بتواند در ازای خدمت از آنان محافظت کند به چاره‌جویی پرداختند، قرار و مدار و سوگند میان ارباب و زیردستان او شالوده‌ی نوعی از تشکیلات اجتماعی را فراهم آورد. که از آن با عنوان نظام فئودالی یا زمین‌داری یاد می‌شود، این وضع بیش از همه‌جا در امپراتوری مقدس متمرکز گردید، که اساس اقتصاد آن را نیز تشکیل می‌داد، به همین جهت امپراتوری مقدس روم نماد فئودالیسم بشمار می‌رفت که تا قرن هجدهم و برآمدن ناپلئون بناپارت این روند ادامه داشت.
از اواخر قرن سیزدهم آرامشی نسبی بر مناطق آلمانی‌نشین حکم‌فرما شد و شهرنشینی و بازرگانی رشد کرد- بورژوازی آلمان معروف به فوگر[۵۸] یا بورگر[۵۹] بودند- شهرهای آلمانی از طریق شبکه‌های گسترده‌ی رودخانه‌ای، کالاهای شمال و شرق اروپا را جمع‌ آوری می‌کردند و گاهی از طریق بنادر خود مخصوصاً هامبورگ، جنوب ایتالیا و از آنجا به شرق صادر می‌کردند. رشد بازرگانی باعث شد تا شهرهای جدید برای حمایت از تجارت خود باهم متحد شوند و اتحادیه‌ای به نام هانز تأسیس کنند. که نخستین قدم در اتحاد میان شاهزاده‌نشین‌های آلمانی بود. این اتحادیه برای حمایت از خود دست به تأسیس ناوگان نظامی دریایی زد و بازرگانی شمال و شرق اروپا را به انحصار خود درآورد. و توانست نمایندگی‌هایی در شهرهای بزرگ اروپا مثل لندن، فلاندر، پاریس تأسیس کند. اما تجارت و بازرگانی با مشکلاتی مواجه بود «… وخیم بودن جاده‌ها، کندی وسائط نقلیه کالا، ناامنی و شاید از همه مهمتر مالیات گمرکات و انواع و اقسام عوارض که اربابان شهرها و انجمن‌های گوناگون و بی‌شمار برای عبور از پل‌ها و با عبور از قلمرو تحت حاکمیت خود وضع کرده بودند، ازجمله مشکلات تجارت امپراتوری بود …»(لوگوف، ۱۳۸۷: ۲۱۶) در قرن سیزدهم وضع کمی بهبود یافت و اقدام قابل توجهی صورت گرفت «… یک سازه مخصوصاً مهم و متهورانه پل معلقی بود که در سال ۱۲۳۷ احداث شد و ایتالیا و مناطق آلمانی را در کوتاه‌ترین مسیر ممکن به یکدیگر مرتبط ساخت …»(لوگوف، ۱۳۸۷: ۲۱۶) حمل و نقل کالا را تسریع نمود.
سیستم پولی امپراتوری مقدس روم همچون وضع سیاسی آن بهم ریخته بود. زیرا امپراتوری دارای پول واحدی نبوده و امیران هر منطقه برای خود سکه ضرب می‌کردند، بنابراین «… بازرگانان برای داد و ستد در نواحی مختلف کشور ناگزیر از تبدیل پول‌های خودشان بودند و به این منظور به صراف‌ها مراجعه می‌کردند…»(دنسکوی و آگیبالووا، ۱۳۵۵: ۲۹۴) این مشکلات تماماً از وضعیت سیاسی- عدم وحدت- ناشی می‌شد و به اقتصاد شدیداً ضربه می‌زد. همچنین با بروز جنگ‌های سی‌ساله مذهبی(۱۶۴۸- ۱۶۱۸) اقتصاد امپراتوری وضعیت اسفباری پیدا کرد، زیرا سرزمین امپراتوری به میدان نبرد تبدیل شده‌بود درنتیجه امپراتوری بر اثر این جنگ‌ها خرابی و خسارات فراوان دید و ویران و تباه گردید، این جنگ‌ها «… موجب ازهم گسیختن مبارزات بازرگانی، تباهی اندوخته‌ها و سرمایه و موجب ناامنی مالی و جانی فراوان گردید …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۱: ۳۲۳)
علی‌رغم مشکلات مزبور، تجارت بعد از این جنگ‌ها با شکل‌های جدیدی از تشکیلات بازرگانی، مخصوصاً با کمک شرکت‌های سهامی عام، راه توسعه را در پیش گرفت. افراد سهام شرکت را می‌خریدند و از سرمایه‌گذاری‌های خود سود دریافت می‌کردند، صنعت معدن با شرکت‌های خانوادگی پیوند نزدیک پیدا کرد. شارل پنجم درعوض دریافت وام‌های کلان از بانک فوگر امتیاز بهره‌برداری انحصاری از معادن نقره، مس و جیوه در تملک هابسبورگ‌ها در اروپای مرکزی را واگذار کرد، که سالانه بیش از پنجاه درصد سود بدست می‌آورد. بانک فوگر به دلیل امتناع هابسبورگ از بازپرداخت‌های وام‌های خود ورشکست شد که نتیجتاً برای امپراتوری خوشایند نبود.
بدین ترتیب با وجود توسعه بازرگانی سرمایه‌داری در اواخر قرن هفدهم، در این دوران هنوز اقتصاد امپراتوری بر نظام کشاورزی متکی بود. که از سده سیزدهم تغییر مهمی نکرده‌بود. بیش از هشتاد درصد مردم بر روی زمین کار می‌کردند.
۲-۴-۵- عواقب و پیامدهای تشکیل امپراتوری مقدس روم
پس از زوال امپراتوری روم و حاکمیت بربرها بر اروپا، دو تلاش ناموفق درجهت تجدید یک امپراتوری اروپائی مسیحی به عمل آمد، یکی از طرف فرانک‌ها یعنی شارلمانی- تاجگذاری به سال ۸۰۰م- و دیگری از طرف اتون کبیر که در سال ۹۶۲م امپراتوری مقدس روم را پایه نهاد. این امپراتوری اگرچه ادعای نیابت امپراتوری فرانک را داشت، اما از نظر وسعت خاک با آن برابر نبود . بعلاوه اینکه امپراتوران امپراتوری از زمان اتون کبیر به بعد بر آن شدند تا در ایتالیا سلطنت کنند. از اینرو بیشتر توجه خود را در خارج از مرزهای مناطق آلمانی‌نشین معطوف داشتند و از رسیدگی به اوضاع داخلی این مناطق غافل ماندند «… همین امر برای امرای آلمانی فرصتی بوجود آورد تا در مقام تحصیل استقلال و ضعف قدرت سلطنت برآیند. لذا تأسیس امپراتوری مقدس روم منجر به پاشیدگی آلمان گردید.»(ماله، ۱۳۸۸، ج۴: ۱۵۵) از طرف دیگر از نظر مردم ایتالیا، ژرمن‌ها بیگانه تلقی می‌شدند، بنابراین به آسانی نمی‌پذیرفتند و حاضر به فرمانبرداری نبودند، بدین جهت آماده‌ی شورش بودند و چندین مرتبه نیز شورش کردند و هر بار با بی‌رحمی و کشتار فراوان سرکوب گردید.
یکی دیگر از نتایج امپراتوری مقدس روم ژرمن درگیری‌های بین پاپ‌ها و امپراتوران بود. «… در سده‌ی یازدهم امپراتور و پاپ درگیر مبارزه‌ای طولانی و تلخ بر سر این موضوع شدند که کدامیک حق دارند اسقفان آلمان را منصوب کنند و خلعت بپوشانند … این موضوع که به مجادله خلعت‌پوشی موسوم شده امپراتوری را شقه‌شقه کرده و اشراف یکی پس از دیگری از این فرصت سود بردند و خود را از کنترل حکومت مرکزی دور ساختند …»(آدلر، ۱۳۸۴، ج۱: ۳۴۳) این جنگ‌ها به نام جنگ‌های روحانیت و امپراتوری یا جنگ‌های انوستیتور[۶۰] در تاریخ اروپا شناخته می‌شوند.
عامل دیگر ضعف امپراتور مقدس انتخابی بودن امپراتور بود. «… گروه کوچکی از اشراف و اسقفان موسوم به برگزیننده امپراتور را انتخاب می‌کردند. کاندیداهای احتمالی برای دست‌یابی به مقام امپراتوری، به هر نوع سازش یا توطئه‌ای متوسل می‌شدند و حتی برای کسب رأی بیشتر قدرت خود را واگذار می‌کردند. بعد از مرگ هریک از امپراتوران نجبا در جنگ‌های داخلی به هم می‌آویختند، تا قدرت را از آن خود کنند.»(آدلر، ۱۳۸۴، ج۱: ۳۴۳)
کشاندن جنگ‌های مذهبی سی‌ساله(۱۶۴۸- ۱۶۱۸) به سرزمین امپراتوری(خصوصاً آلمان) از دیگر عملکردهای امپراتوری مقدس بود. این جنگ‌ها که منازعاتی پیچیده و بغرنج بود، هرچند بر سر اختلاف عقاید میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و نیز جنبه داخلی ایالات آلمانی را داشت، ولی از طرف دیگر محاربه‌ای بین‌المللی بود میان فرانسه و خاندان هابسبورگ، میان اسپانیا و هلند که در آن سلاطین دانمارک و سوئد و … نیز دست داشتند و هرکدام با دسته‌ای در خاک آلمانی‌ها متحد شدند و در مناطق آلمانی جنگیدند که سرانجام به معاهدات وستفالی ۱۶۴۸ منجر شد که طی آن «… به رویای امپراتوری هابسبورگ پایان داد و سیصد و پنجاه کشور ناهمگون حاکمیت ارضی کامل زیر لوای قدرت اسمی امپراتوری داده‌شد که خودش وابسته به دیت بود … کلیسای اصلاح‌شده در سراسر امپراتوری آزاد گردید و توسعه براندنبورگ(پروس) بیشتر جلوی نفوذ خاندان اتریش را بند آورد …»(لاروس، ۱۳۷۸، ج۲: ۱۱۳) علاوه بر این «… صلح وستفالی دست انبوه این خرده شاهزادگان را در عقد معاهدات مجزا با قدرت‌های خارجی باز گذاشته بود، عاملی که تجزیه ملی آلمان را باز هم به جلو می‌برد. آنچه این خرده مستبدان در این دوران به آلمان تحمیل کردند، به جنبه‌ی نامطلوب تاریخ متعلق است. آن‌ها به خاطر پر کردن جیب‌هایشان، علیه منافع وحدت ملی آلمان به قدرت‌های خارجی خدمت می‌کردند. درعین حال برای اتباع خود، آن‌ها کارفرمایان و استثمارگران سنگدلی محسوب می‌شوند …»(ایزلر و نوردن و دیگران، ۱۳۶۰: ۱۶) و براندنبورگ(پروس) از جنگ‌های سی‌ساله و معاهدات وستفالی به مثابه‌ی بزرگ‌ترین ایالت آلمانی بیرون آمد و به خانواده‌ی هوهن زولرن سپرده شد که به اصرار فرانسه که می‌خواست قدرت دیگری در برابر خاندان هابسبورگ بوجود آورد از قدرت روزافزونی برخوردار شدند- بعدها چنانکه ملاحظه خواهید نمود همین خانواده در قرن نوزدهم با شکست فرانسه امپراتوری متحد آلمان را بوجود آوردند- اما امپراتوری مقدس بعد از معاهدات صلح وستفالی ۱۶۴۸ هم فاقد ارتش، عواید و اجزای متشکله دولت بود و به قول ولتر «… نه مقدس، نه رومی و نه امپراتوری بود.»(کندی، ۱۳۶۹: ۹۱) همچنین پوفندرف[۶۱] محقق آلمانی در قرن هفدهم درباره‌ی این امپراتوری گفت: «… این امپراتوری در حکم موجودی ناقص‌الخلقه و نوزادی بود که پیش از ولادت سقط شده‌باشد. رومی بود از آن جهت که چون در قرون وسطی تشکیل گردید و تصور می‌رفت که قدرت حکومت روم قدیم را دنبال نماید و مقدسش از آن رو نامیدند که در مقابل امپراتوری روحانی پاپ حکومتی ملکی به شمار می‌رفت …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۱: ۳۲۲)
امپراتوری مقدس روم با تمام نواقصی که داشت از این نظر که حافظ روابط میان اجتماع مخلوط و غیرمتجانس بود شایسته‌ی تحسین است. زیرا به ملت‌های اروپای مرکزی- آلمان، اتریش، سوئیس، ایتالیا، لوکزامبورگ- یک تشکل هماهنگ و صلحی نسبتاً پایدار ارائه کرد. امپراتوری در واقع «… نوعی جامعه‌ی ملل بود منتها کوچکتر، مدت یک قرن و نیم بعد از صلح وستفالی این حسن را داشت که ایالات فوق‌العاده کوچک در جوار ایالات بزرگ‌تر می‌زیستند بی آنکه جداً هراسی از امنیت خود داشته باشند و یا آنکه استقلال خویش را از دست بدهند. فقط در دایره‌ی سیاست‌های بین‌المللی و امور اروپایی و جهانی بود که امپراتوری شبحی به حساب می‌آمد، این شبح برای خود آلمان‌ها واقعیت داشت. فی‌النفسه عالمی بود صاحب سنتی والا، یادبودهای سرشار و رنگین که دیرزمانی تخلف از آن یا حتی اصلاح آن به خاطر کسی خطور نمی‌کرد، زیرا وجودش ضامن راه و رسمی از زندگی بود که اکثر آلمان‌ها ار داشتن آن مسرور بودند.»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۱: ۳۲۸) این امپراتوری برخلاف آنچه مردم اندیشیده بودند و می‌گفتند که در اواخر قرون وسطی کشور برتر اروپائی خواهد شد، بتدریج ازهم پاشید و به شکل چندین ده قلمرو فئودالی رقیب وشهرهای مستقل سر برآورده بگونه‌ای که در «… سال ۱۸۰۳م امپراتوری مقدس هنوز دیگ درهم جوشی از چندین دولت کوچک و بزرگ بود که به عنوان امپراطوری یا بهتر بگوئیم امپراتوری مقدس روم ایالات آلمانی به‌هم بستگی داشتند…»(دنکلاف و بکر، ۱۳۸۰: ۳۱۰)
امپراتوری گسترده‌ی مقدس روم ژرمن عملاً محکوم به انحلال بود، زیرا گرچه ظاهری دهان پرکن داشت، اما از درون تهی و فرسوده بود، چراکه سرزمینی با این وسعت فاقد یک ساختار حقوقی- سیاسی و اقتصادی منظم بود. سرانجام با بروز انقلاب کبیر فرانسه و درپی آن روی کار آمدن و پیدایش امپراتوری ناپلئون به عمر امپراتوری مقدس خاتمه داده شد. «در ۱۲ ژوئیه ۱۸۰۶ کنفدراسیون راین را با پایتختی فرانکفورت تشکیل دادند که ناپلئون حامی و متصدی سیاست خارجی و نیروهای مسلح آن بود. در اول اوت ۱۸۰۶ کنفدراسیون راین رسماً اعلام کرد که دیگر وجود قانون اساسی ژرمنی را به رسمیت نمی‌شناسد…» (لاروس، ۱۳۷۸، ج۳: ۳۲۶) پنج روز بعد یعنی در ششم اوت فرانتس دوم استعفا داد و اینگونه امپراتوری روم بی آنکه کسی بر آن تأسف بخورد در دل تاریخ جای گرفت(۶ اوت ۱۸۰۶).
پس از انحلال امپراتوری مقدس روم، ناپلئون از ایالت‌های آلمانی منطقه‌ی راین، اتحادیه‌ی راین را بوجود آورد که شدیداً زیر نفوذ فرانسه قرار گرفت و مانند متحدان عمل می‌کرد و تا پایان عصر ناپلئون ادامه داشت. در این مدت اندیشه‌های انقلاب فرانسه بخصوص ناسیونالیسم در میان ژرمن‌ها سخت مورد توجه قرار گرفت و انگیزه‌ی وحدت ملی و داشتن دولتی قوی و متمرکز را در آنان تقویت کرد و نهایتاً به مخالفت با ناپلئون پرداختند. «مخالفت ژرمن‌ها با ناپلئون نه به سبب نفی فرانسه و نه نفی اندیشه‌ها و آرمان‌های انقلاب فرانسه بود، بلکه با خود او بود، زیرا آن‌ها می‌پنداشتند که ناپلئون به انقلاب فرانسه خیانت کرده‌است. کوتاه‌سخن آلمانی‌های روشنفکر و آزادی‌خواه خواستار حکومتی بودند که از آرمان‌های انقلاب فرانسه ریشه بگیرد. همه‌ی کوشش‌های آزادیخواهان آلمانی در یک هدف خلاصه می‌شد و آن رهایی از زیر یوغ فرمانروایی ناپلئون بود. از این نظر می‌توان گفت ناپلئون باعث اتحاد آلمانی‌ها و ملل دیگر اروپا شد…» (تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۳۴)
۲-۵- وضعیت سیاسی ژرمن‌ها از کنگره وین تا ۱۸۴۸
سیاستمداران و امپراتوران بزرگ اروپا در سال ۱۸۱۵ در وین پایتخت اتریش دور هم جمع شدند تا پس از سقوط ناپلئون بناپارت نظم بین‌المللی جدید ایجاد کنند. این سیاستمداران عقیده داشتند که انقلاب فرانسه یکی از بزرگ‌ترین خطرها برای آرامش نوع بشر است. تصمیم مشترک میان اعضای کنگره این بود که دیگر نباید انقلابی مانند انقلاب فرانسه وجود داشته باشد و هر ذره‌ای از اعتقاد آزادیخواهانه(لیبرالی) باید فوراً از میان برود. این کنگره مهمترین گردهمایی پس از نشست‌های وستفالی ۱۶۴۸ بشمار می‌رود. و همچنین مهمترین کنگره قرن نوزدهم محسوب می‌شود. اعضای اصلی این کنگره بزرگ، انگلستان، روسیه، اتریش و پروس بودند و دو اصل را مورد توجه قرار دادند، یکی «اصل مشروعیت» و دیگری «اصل جبران». «… منظور از اصل مشروعیت آن بود که تغییراتی را که ناپلئون، با عوض کردن پادشاهان و فرمانروایان اروپا بوجود آورده بود، خنثی شود و اروپا را به فرمانروایان سابق و جانشینان آنان، یعنی به وضع سال ۱۷۹۲ بازگردانند. این اصل را تالیران سیاستمدار معروف فرانسوی مطرح ساخت تا مانع هرگونه تجزیه و یا کم شدن خاک فرانسه بشود …»(مستقیمی، ۱۳۷۳: ۳۴) و منظور از اصل جبران این بود که «… می‌بایست برای آن دسته از کشورها که در شکست ناپلئون نقش اساسی داشتند و یا از طریق ایجاد کشورهای نیرومند در حلول مرزهای فرانسه از تهاجم آن جلوگیری کرده‌بودند، پاداشی در نظر گرفته شود.»(ملکوته و رائو، ۱۳۶۸: ۱۷)
رهبران کنگره درصدد برآمدند به دلیل در هم‌ریختگی مرزهای سیاسی کشورها توسط ناپلئون نقشه‌ای جدید برای اروپا مطابق مرزهای قبل از انقلاب کبیر فرانسه ترسیم کنند در این هنگام اگرچه به نظر می‌رسید انقلاب فرانسه شکست خورده‌است، اما زدودن اندیشه‌های آزادیخواهانه آن کار آسانی نبود و بیشتر از همه‌جا مورد توجه ژرمن‌ها قرار گرفت. در بین اعضای کنگره هرکدام با تفکر آزادیخواهی و انقلابی ضدیت بیشتری داشت در نزد مابقی محبوب‌تر بود. این افکار بیش از همه مترنیخ صدراعظم و وزیر امور خارجه اتریش که در واقع بانی کنگره‌ی وین محسوب می‌شد نمایان بود. زیرا تلاش می‌کرد تا مقامات کنگره را با خواسته‌های خود، یعنی تسلط دوباره‌ی خاندان‌ هابسبورگ بر سرزمین‌هایی که قبل از ناپلئون در تصرف آنان بود همسو کند. بدین ترتیب مخالفت شدید مترنیخ با افکار آزادیخواهانه عیان شد که باعث تأخیر در وحدت ژر‌من‌ها شد و اینک می‌بایست تا سقوط او به انتظار بنشینند.
اصل مشروعیت یکی از اصول کنگره وین بود که اگر قرار بود به طور منطقی عملی شود، لازم بود مرزهای همه‌ی دولت‌ها به وضع پیش از دوران حکومت ناپلئون درآید. و برای ژرمن‌ها می‌بایست امپراتوری مقدس روم احیا شود. اما قدرت‌های بزرگ چنین نکردند و در کنگره مزبور اقدامی درجهت احیای مجدد امپراتوری مقدس روم به عمل نیامد، زیرا موافقین احیای امپراتوری مقدس تعداد اندکی بودند «… نتیجه این شد که اتحادیه‌ی ضعیفی از سی و هشت ایالت ژرمنی تشکیل دادند و اتریش نقش کشور مسلط در این اتحاد را برعهده گرفت.»(ملکوته و رائو، ۱۳۶۸: ۱۷) اینکه چرا در این کنگره تصمیم به اتحاد ژرمن‌ها- وحدت آلمان- گرفته نشد، به نظر اعضای کنگره بخصوص انگلستان که شدیداً مخالف این ایده بود، مربوط می‌شد «… نظر انگلستان این بود که ایجاد آلمان بزرگ به مصلحت عمومی نیست، بلکه صلاح در این است که شاهزاده‌نشین‌های آلمانی تحت اداره‌ی مشترک پروس و اتریش قرار گیرند، و کنفدراسیون ایالات آلمان تا سر حد ممکن سست و نامنسجم باشد …»(نقیب‌زاده، ۱۳۸۷: ۵۵) لذا ایالات ژرمنی اتحادیه‌ای مرکب ۳۸ دولت را تشکیل دادند که به سه دسته تقسیم می‌شدند: دو قدرت بزرگ پروس و اتریش، پنج قدرت متوسط باواریا، ورتنبرگ، بادن، ساکسونی و هانور و مابقی شاهزاده‌نشین‌های کوچکی مانند وایمار، هس، هامبورگ، برمن و لوبک و … بودند. بدین شکل کنگره وین خلاف رضایت ملت‌ها تنظیم شد و موجبات صلح کامل را فراهم نیاورد، بلکه موقتاً آرامشی را در بین ملل ایجاد کرد که تا حدی مانع از بروز جنگ میان دولت‌ها شد. دولت‌های اروپایی قصد داشتند با افزودن به سرزمین خویش و نادیده گرفتن احساسات ملی‌گرایانه(ناسیونالیستی) به بهترین وجه خود را تقویت کنند. اعضای کنگره از این جهت به مردم‌سالاری و ملی‌گرایی بی‌اعتنا بودند که این پدیدارها را مقدمه انقلاب و جنگ می‌دانستند. سرانجام اینکه «بی‌اعتنایی تام کنگره وین به اصل خودمختاری ملی باعث شد که بیشتر کارهای آن جنبه‌ی موقتی پیدا کند و زمینه را برای بسیاری از انقلابات قرن نوزده آماده سازد …»(لیتل فیلد، ۱۳۶۶: ۱۹) درنتیجه توافقات و توازن سیاسی حاصل از کنگره وین بخشی در سال ۱۸۳۰و قسمت دیگر آن در سال ۱۸۴۸ از بین رفت.
شکل ۲-۳ اروپا پس از کنگره وین ۱۸۱۵
پروس هرچند با منافع قابل توجهی و نفوذ فراوانی در اتحادیه ژرمانی از این کنگره بیرون آمد. لیکن همکاری‌اش با کنگره وین که جبهه‌ی ضدآزادیخواهی و ملی‌گرایی تلقی می‌شد باعث نارضایتی ژرمن‌ها شد و احساسات ناسیونالیستی آنان را برانگیخت. پروس برای کنترل این نارضایتی که نتیجه‌ی نشست با جبهه‌ی ضدافکار آزادیخواهی و انقلابی بود، ضمن تقاضای منطقه ساکس به پروس، وانمود کرد که حافظ و مدافع حقوق ژرمن‌ها است و ایده ژرمن‌ها- تلاش برای وحدت- را با افکار سایر اعضای کنگره معاوضه نخواهد کرد. این موضوع خشم مترنیخ را برانگیخت، زیرا سه اصل او یعنی، پشتیبانی از مطلق‌العنانی سیاسی، مقابله با خواست‌های ناسیونالیستی و انقلابی و حفظ کامل وضع به همان صورت که در کنگره وین مقرر گردیده بود را به شکل خطیری با مشکل روبه‌رو می‌ساخت. تحرکات آزادیخواهی ژرمن‌ها ناشی از اندیشه‌های قرون وسطی بود که سرانجام مترنیخ نتوانست آن‌ها را از بین ببرد، اگرچه او «… آزادیخواهی را عقب انداخت ولی موفق نشد نفوذ انقلاب فرانسه را ریشه‌کن کند.»(لیتل‌فیلد، ۱۳۶۶: ۲۸)
صدراعظم اتریش به دلیل نفوذ فوق‌العاده‌ در اروپا و نقش بارز خود در کنگره وین، می‌کوشید تا رهبری شاهزاده‌‌نشین‌های آلمانی را برعهده گیرد. از آنجا که «اتریش و پروس در اتحادیه‌ی آلمانی‌ها حرف اساسی و نهایی را می‌زدند و سایر امیرنشین‌ها نقش چندانی در تصمیم‌گیری‌ها نداشتند، هرکدام از این دو قدرت وانمود می‌کردند که برای ایجاد نظم در سرزمین‌های آلمانی‌نشین تلاش می‌کنند، اما واقعیت این بود که کدامیک از این دو قدرت بر سرزمین‌های آلمانی‌نشین حکومت کند. اتریش یا پروس …»(سولینگ، ۱۳۸۹: ۳۰) ژرمن‌ها به هیچ وجه علاقمند نبودند که سرنوشت سیاسی خود را با اتریش که از نظر آنان یک دولت بیگانه به حساب می‌آمد، گره بزنند، زیرا آنان «… تعصب شدیدی به حفظ خلوص نژاد ژرمن دارند و معتقدند نژاد ژرمن، تنها عامل همبستگی این قوم است، در حالیکه اتریش به دلیل نزدیکی به بالکان و آلوده شدن با معضلات این منطقه درهای کشورش را به سوی نژاد ترک، اسلاو، لاتین گشوده بود. ولی پروس به خاطر دور بودن از کانون‌های درگیری خلوص نژاد ژرمن را بیشتر و بهتر حفظ کرده‌بود.»(موژل و پاکتو، ۱۳۷۷: ۶) لذا ژرمن‌ها پروس را بر اتریش ترجیح می‌دادند، علاوه بر این ادعای پروس مبنی بر حمایت از ژرمن‌ها و رهبری آنان برای رسیدن به وحدت ملی هم به نیروی خود متکی بود و هم به حمایت روسیه، زیرا روسیه در بالکان با اتریش برخورد منافع داشت.(که در فصل چهارم اشاره‌ی بیشتری خواهیم کرد)
در این ایام- اوایل قرن نوزدهم- اندیشه‌ی خودآگاهی و خودباوری در میان ژرمن‌ها به تدریج در حال پیشرفت بود، و احساس همبستگی ملی بیش از میل به سازندگی در ایالات آلمانی خود را نشان داد. آرزوی وحدت ملی ژرمن‌ها، امری که در مناسبات سیاسی نادیده گرفته شده‌بود، از ذهن آنان بیرون نرفته بود و مدام شکل آزادی‌خواهانه‌تر و میهن‌پرستانه‌تری به خود می‌گرفت.
همزمان با تحولات فرانسه، نهضتی آزادیخواه متشکل از روشنفکران، دانشجویان، اساتید دانشگاه بوجود آمد، که بخاطر عدم شرکت تمام ژرمن‌ها با شکست مواجه شد. این تجمعات و تظاهرات که از سوی قشر تحصیل‌کرده شکل گرفتند، حکایت از نارضایتی عمیق آنان داشت که فرجامی خوش نیافت، زیرا مترنیخ به اقدامات تازه‌ای دست زد، ازجمله اینکه به فرمان مجلس کنفدراسیون ژرمانی احکام کارلسباد را در سپتامبر ۱۸۱۹ به تصویب رساند، که به موجب آن سانسور مطبوعات شدیدتر شد و اتحادیه دانشجویان منحل گردید. اما با وجود این اقدامات، روشنفکران همچنان به تحریکات سیاسی خود ادامه دادند به گونه‌ای که اندیشمندانی مانند هگل به آینده خوش‌بین و امیدوار شدند، هگل گفت: «… تاریخ اروپا و سیر تحول تاریخ اروپا منتهی به بیداری ملل آلمانی‌نژاد- ژرمن‌ها- می‌شود و نظر تاریخ متوجه آینده است که در آن آلمان ترقی نموده و در تمدن اروپا به مقام رهبری می‌رسد …»(طاهری، ۱۳۷۵: ۲۹۳)
اقدام مهمی که آزادیخواهان و ناسیونالیست برای وحدت ژرمن‌ها برداشتند، همانا ایجاد اتحادیه گمرکی ایالت‌های ژرمنی موسوم به «زولورین[۶۲]» بود. بدین شکل که پروس در سال ۱۸۱۸ تعرفه‌های گمرکی را در داخل قلمروهای پراکنده لغو نمود و در مورد واردات تعرفه واحدی بکار برد. این اقدام چنان سبب رونق تجارت را فراهم آورد که تا سال ۱۸۴۴ تمامی ایالات ژرمنی به جز اتریش به عضویت آن درآمدند. پروس با این اقدام راه را برای توسعه‌ی اقتصادی ژرمن‌ها هموار ساخت و گامی بزرگ برای رهبری خود بر ژرمن‌ها برداشت. اگرچه این اتحادیه تأثیر مستقیمی در سیاست نداشت. اما مهم آن بود که دولتی که وحدت اقتصادی ژرمن‌ها را بوجود آورده از اولویت بیشتری برای ابتکار عمل در وحدت سیاسی برخوردار بود. پس از اتحادیه زولورین انقلاب ۱۸۴۸ ژرمن‌ها را به سوی وحدت سیاسی- ملی سوق داد.
۲-۶- ناسیونالیسم و انقلاب ۱۸۴۸
اثرات انقلاب کبیر فرانسه بعد از کنگره وین ۱۸۱۵ روز به روز در سایر ممالک اروپا بخصوص در بین ژرمن‌ها تبلور بیشتری پیدا کرد و تا نیم قرن به دو صورت جریان یافت، یکی نهضت آزادیخواهی برای وضع قوانین در ممالکی که سلطنت استبدادی داشتند و دیگری نهضت ملی در ممالکی که ار عدم وحدت سیاسی رنج می‌بردند. انقلاب کبیر فرانسه احساسات میهن‌پرستانه و ناسیونالیستی را در میان ژرمن‌ها بیدار نمود و باعث تقویت آن برای رسیدن به وحدت سیاسی آنان شد.
ناسیونالیسم به معنای ملی‌گرایی است و در واقع «… نوعی وفاداری عاطفی اکتسابی است که افراد را به سوی گروهی بزرگ‌تر و سازمان‌یافته چون دولت هدایت کرده و مردم از طریق آن پیوندهای مشترک خاص را درک می‌کنند. ناسیونالیسم به افراد یک حس عضویت و تعلق می‌دهد. میراث مشترک که در برگیرنده‌ی مشابهت قومی، قلمرو، مذهب، سنن و تاریخ مشترک است، الهام‌بخش ناسیونالیسم است …»(گاف و دیگران، ۱۳۷۲،ج۱: ۲۶و۲۵) عنصر ملت در ناسیونالیسم غالباً از اهمیت والایی برخوردار است و در افراطی‌ترین شکل خود مفاهیم برتری نژادی و قومی را دربرگرفت. عظیم‌ترین نهضت ناسیونالیستی در سرزمین ژرمن‌ها جایگاه مناسبی پیدا کرد، و درحقیقت بیشتر به عنوان واکنشی در برابر حکومت بین‌المللی ناپلئون قد علم کرده‌بود. ناسیونالیسم ابتدا بیشتر با ناسیونالیسم فرهنگی سروکار داشت، به این معنی که می‌گفت هر ملتی صاحب زبان، تاریخ، نظریه‌ای نسبت به جهان و سرانجام تاریخ خاص خود می‌باشد، که باید آن را حفظ و تکمیل کند، اما بعدها ناسیونالیسم توجه خود را به ناسیونالیسم سیاسی معطوف داشت و اعلام کرد برای حفظ فرهنگ ملی و محرز ساختن آزادی و عدالت در حق افراد جامعه، هر ملتی باید برای خود حکومت مستقلی تشکیل دهد. در این باره هگل گفت: «… اگر ملتی بخواهد از آزادی، نظم یا حیثیت برخوردار باشد، باید صاحب حکومتی مقتدر و مستقل باشد …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۸۵۶) ناسیونالیست‌های ژرمنی بر این عقیده بودند که متصدیان حکومت باید دارای همان ملیتی باشند که افراد آن دارا هستند، به عبارت دیگر به زبان مردم مملکت سخن بگویند و کلیه افرادی که تابع ملیت واحدی هستند، باید تحت لوای حکومتی واحد گرد آیند.
از نظر مفهوم نیز می‌توان دو نوع ملی‌گرایی را مشاهده نمود، که احتمالاً از سرچشمه‌های متفاوت آن ناشی می‌شد، یکی ملی‌گرایی ناشی از انقلاب فرانسه که الهام‌بخش اندیشه‌های استقلال‌طلبی، دستیابی به وحدت‌ ملی و حاکمیت مردم و حق آنان برای تعیین سرنوشت خود است. و دیگر ملی‌گرایی متکی به سنت‌گرایی و رجوع به گذشته و تعلقات قومی. تفاوت این دو را می‌توان در ملی‌گرایی فرانسوی و ژرمن‌ها مشاهده کرد. «… ناسیونالیسم آلمانی(ژرمن‌ها) از همان آغاز رنگ نژادپرستی به خود گرفت، درحالی که ناسیونالیسم فرانسوی دارای بار فلسفی و مبتنی بر احترام به حقوق ملت‌ها در تعیین سرنوشت خود بودند و نه توجیهی برای توسعه‌طلبی …»(نقیب‌زاده، ۱۳۸۷: ۸۴) درعین حال سهم هر دو در تحولات قرن نوزدهم مهم و مشهود است. انقلاب ۱۸۴۸ فرصتی طلایی برای ناسیونالیست‌های ژرمنی بود تا به اهداف خود- «آزادی» و «وحدت»- دست یابند.
فرانسه در این ایام به کانون انقلاب تبدیل شده‌بود، انقلاب‌های ۱۸۴۸ اگرچه از پاریس آغاز شد، اما تنها به آنجا محدود نشد و به بسیاری از ممالک اروپایی سرایت کرد. تلاش برای کسب آزادی‌های بیشتر را می‌توان علت این انقلاب‌ها دانست. با بروز انقلاب مجدد فرانسه موجی از شادی سراسر سرزمین ژرمن‌ها را فرا گرفت. زیرا «… وجود واقعی آلمان هنوز حس نمی‌شد. آلمان از سی و هشت دولت تشکیل می‌شد که همگی پادشاهانی برای خود داشتند و پیوسته با یکدیگر می‌جنگیدند … در همه این دولت‌ها- اعم از کوچک و بزرگ- حکمروایان و اشراف، به امتیازات قرون وسطایی چسبیده بودند و سنت‌های خشک و انضباط آهنین بر همه‌جا حکمفرما بود. ناپیوستگی و پراکندگی تشکیلات حکومتی و اقتصادی، مشکلات بزرگی فرا راه پیشرفت اقتصادی نهاد. نبود قدرت واحد و یکپارچه مرکزی، بارزترین نشانه‌ی وجود بقایای فئودالیسم و نقش مهم آنان در زندگی سیاسی ژرمن‌ها بود …»(نچکینا و دیگران، ۱۳۵۷، ج۲: ۴۵۹) لذا یکپارچه شدن کشور به وظیفه‌ی اصلی ژرمن‌ها مبدل شد و آن‌ها خواستار آزادی مطبوعات و برگزاری انتخابات و تشکیل مجلس شدند. «… انقلابی‌های هریک از کشورهای کوچک چیزی بالاتر از حکومت مشروطه می‌خواستند و آن یگانگی ملی بود. یعنی می‌خواستند بر سراسر ممالک ژرمنی یک دستگاه حکومت فرمانروایی کند…» (دنکاف و بکر، ۱۳۸۰: ۳۴۶) تا این زمان می‌توان گفت وحدت سیاسی ژرمن‌ها امری مسلم شده‌بود فردریک ویلهلم چهارم(۱۸۶۱- ۱۸۴۰) پادشاه پروس نتوانست در برابر انقلابیون تاب آورد، زیرا تمامی کارگران، روشنفکران، سوسیالیست‌ها در آن شرکت داشتند، این بود که به آنچه می‌خواستند وعده داد. «… این پادشاه پروس که جذاب و تعلیم‌دیده بود و در ضمن به موهبت الهی سلطنت دلباخته بود، وعده‌های زیادی می‌داد، اما کمتر به آن‌ها وفا می‌کرد و هنگامی که وفا می‌کرد پس از گذشتن وقت زیادی بود …»(برینتون و دیگران، ۱۳۴۰، ج۲: ۱۵۴)
وعده‌های مبهم فردریک ویلهلم چهارم- پادشاه پروس- باعث شد تا مردم سنگرها به پا کنند و سرتاسر شهر برلین تا چندین روز گرفتار اغتشاشات و شورش‌های زیادی کنند، تا اینکه در هیجدهم ماه مارس قول داد که برای کمک به تشکیل حکومت مشروطه در پروس مجمعی برپا کند. ژرمن‌های انقلابی که خواهان «وحدت ملی» بودند، سرانجام در سال ۱۸۴۸ موفق به تشکیل مجلس مؤسسان با پانصد و پنجاه نماینده شدند. روشنفکران ژرمنی اعم از دکتر، روحانیون، اساتید دانشگاه و معلمان اعضای برجسته‌ی این مجلس محسوب می‌شدند. این مجلس قصد داشت به جای تمامی ایالات ژرمنی که اتریش در رأس آن قرار داشت، یک امپراتوری بنام امپراتوری آلمان تشکیل دهد و اتریش را از حوزه‌ی ایالات ژرمنی خارج سازد.
در ماه مه ۱۸۴۸ مجلس مؤسسان نخستین جلسه‌ی خود را در کلیسای سن‌پل در فرانکفورت تشکیل داد، اما بین آن‌ها بر سر دو موضوع اختلاف و درپی آن جدایی افتاد. جمعی به اتحاد اتریش و تمام اقوام ژرمن در چارچوب امپراتوری می‌اندیشیدند و در مقابل گروه دیگری خواهان تشکیل امپراتوری متحد آلمان بدون حضور اتریش بودند، زیرا از نفوذ این کشور هراس داشتند. سرانجام مجلس مؤسسان تشکیل امپراتوری متحد آلمان بدون حضور اتریش را تصویب نمود، و به خارج ساختن اتریش رأی داد، و تاج امپراتوری را به فردریک ویلهلم چهارم پادشاه پروس پیشکش کرد. با بروز این مسائل دولت اتریش ایالات آلمانی را تهدید به جنگ کرد و فردریک آشکارا از پذیرفتن تاج امپراتوری سرباز زد و گفت: «… این یک قلاده‌ی سگ است که با آن می‌خواهند مرا به انقلاب زنجیر کنند …»(تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۵۷). ژرمن‌ها درواکنش به مخالفت‌هایی که با نمایندگان مردم و انقلاب می‌شد، به پا خاستند و در برخی مناطق شورش‌های خود را از سر گرفتند و با حکمرانان ایالت‌های خود به مبارزه پرداختند، نهایتاً مجلس مؤسسان که تعداد نمایندگان آن به صد و پنجاه نفر تقلیل یافته‌بود، در ۱۹ ژوئن ۱۸۴۹ ازهم پاشید و به این ترتیب طرح تشکیل امپراتوری متحد آلمان از بین رفت و تا سال ۱۸۷۱ به تعویق افتاد. این نخستین انقلاب ژرمن‌ها بود که «… به سان یگانه انقلاب در تاریخ جدید اروپا ظاهر گشت. که عظیم‌ترین وعده، وسیع‌ترین دامنه، و فوری‌ترین موفقیت اولیه را با نارواترین و سریع‌ترین شکست ترکیب کرده‌بود …»(هوبز باوم، ۱۳۷۴: ۱۵۰)
انقلاب ۱۸۴۸ و تلاش‌های مجلس مؤسسان فرانکفورت برای تحقق به وحدت ژرمن‌‌ها بیهوده بود، جنبش آرمان‌گرایی باز ایستاد و بسیاری از مردم اقدام به مهاجرت کردند، زیرا «… در نظر بسیاری از آنان مهاجرت به آمریکا به صورت تنها امید برای برخورداری از یک زندگی پرمعنا جلوه‌گری می‌کرد. شمار مهاجران ژرمنی به ایالات متحده هر سال افزایش می‌یافت.»(تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۵۹)
در هر صورت انقلاب ۱۸۴۸ نقطه‌ی عطفی در تحقق ایده‌ی ناسیونالیسم بود. هرچند این جنبش به شکست منتهی شد و اروپای کنگره وین از نو حاکمیت یافت، اما بسیاری از ادعاهای ملی در سال‌های بعد تحقق یافت و ملیت بعنوان یکی از اصول حقوق بین‌الملل و معیاری برای به رسمیت یافتن دولت‌ها پذیرفته‌شد و «… بیشتر آن چیزها که مردم می‌کوشیدند از رهگذر انقلاب ۱۸۴۸ بدست آید، چند سال بعد خود بدست آمد- بین‌سال‌های ۱۸۶۰ و ۱۸۷۵- اما این چیزها از راه قیام و سرکشی مردم در برابر حکومت‌ها بدست نیامد، بلکه بیشتر جاها[خصوصاً آلمان] بدست خود حکومت‌ها و آن هم از طریق جنگ و دیپلماسی فراهم شد.»(دنکاف و بکر، ۱۳۸۰: ۳۴۷). پادشاهی پروس با تقویت بنیه‌ی اقتصادی و نظامی، خود را برای این امر مهم و البته دشوار آماده می‌نمود «… دست تقدیر در این برهه از تاریخ پروس، مردانی را در کنار هم قرار داد که آمال دیرینه ژرمن‌ها را در رسیدن به وحدت و تشکیل کشوری متحد و مقتدر در اروپا و البته با مرکزیت و نقش محوری پادشاهی پروس در مدت کوتاهی برآورده نمودند؛ اوتوفن بیسمارک[۶۳]، صدراعظم آهنین پروس، آلبرشت فن‌رون[۶۴]، وزیر جنگ و ژنرال مولتکه[۶۵]، فرمانده ستاد ارتش پروس، همان مردان نام‌آور تاریخ آلمان و پروس بودند.»(پویا، ۱۳۸۹: ۴۳، برای اطلاعات بیشتر درباره انقلاب ۱۸۴۸ ر.ک نچکینا و دیگران، ۱۳۵۷، ج۲، ۴۶۳- ۴۵۹) همچنین ر.ک (هوبزر باوم، ۱۳۷۴: ۳۰-۱۸))، با این حال اهمیت و نقش انقلاب ۱۸۴۸ ژرمن‌ها را نباید نادیده گرفت. هربرت جرج‌ولز مورخ انگلیسی در این‌باره می‌گوید: «… نویسندگان رمانتیک آلمان، بیسمارک را سیاستمداری می‌دانند که نقشه‌ی یگانگی آلمان را ریخت، در صورتی که او این کار را نکرده است، یگانگی آلمان در ۱۸۴۸ رنگ واقعیت به خود گرفته‌بود و در سرنوشت گردش کارها بود. پادشاهی پروس این امر اجتناب‌ناپذیر را عقب می‌انداخت تا به شیوه‌ی دلخواه پروس این اتحاد صورت بندد، از همین رو است که چون سرانجام آلمان یکپارچه شد، به جای آنکه چهره‌ی مردم متمدن نوین را بگیرد، خود را به جهانیان با روی خشم‌آگین کهنه‌ی بیسمارک کهنه‌پرست و با چکمه و خود و شمشیر نمودار ساخت.»(ولز، ۱۳۷۶، ج۲: ۱۲۰۹)
فصل سوم:
بیسمارک و شکل‌گیری آلمان
۳-۱- شخصیت و افکار بیسمارک
اتوفن بیسمارک در اول آوریل سال ۱۸۱۵، یعنی سالی که نبرد واترلو و شکست ناپلئون به وقوع پیوست و کنگره وین شکل گرفت، در شونهاوزن[۶۶] واقع در پروس متولد شد. مردی از طبقه یونکرها بود «یونکرها به طبقه‌ای از مالکین و کشاورزان پروس اطلاق می‌شد که درعین داشتن عنوان مالک، خود نیز در امور کشاورزی شرکت می‌کردند، نه مانند لردهای انگلیس و یا نجبای فرانسوی که در شهرها زیست می‌کردند و املاک خود را به اجاره واگذار می‌نمودند. این‌ها اشخاص فعالی بودند که خود در ده زندگی کرده، به تمام امور کشاورزی سرکشی نموده و از زمین و کارگران بشدت بهره‌کشی می‌کردند …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۳۴) و مادرش از خانواده‌ای تحصیل‌کرده بود. پدرش امیدوار بود که فرزندش در همه زندگانی‌اش، عشق بدان محیط اشرافی و پدرسالانه‌ای را که خود در آن بزرگ شده‌بود را به ارث برد.
بیسمارک در دوران تحصیل خود غالباً با همکلاسی‌های خود گلاویز بود، مقررات مدرسه را زیر پا می‌گذاشت و به معلمان خود نیز بی‌اعتنایی می‌کرد. این رفتار نشان می‌داد که این کودک سرشار از غرور و دارای روحی سرکش است. پس از آنکه به دانشگاه برلن رفت، باز رفتار نامأنوس خود را کنار نگذاشت، دانشجویی متکبر، بدزبان و دارای علاقه شدید به دوئل و زن و بازی و شرابخواری. او می‌گفت: «… هیچ مردی قبل از آنکه صدهزار سیگار مصرف کند و پنج‌هزار بطری شامپانی بنوشد، نباید بمیرد …»(فیشر، ۱۳۴۶: ۲۳۸) نهایتاً با نمراتی نه چندان خوب از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. مدتی کارمند دولت شد، اما پس از چند رسوایی کوچک استعفا داد و دریافته بود که برای این کارها ساخته نشده‌است. او علت استعفای خود را اینگونه توجیه می‌کند «… خدمت رسمی و دولتی مطلقاً با مذاق من سازگار نیست، من خود را از اینکه کارمند دولت و یا وزیری در کابینه ببینم هرگز سعادتمند نمی‌دانم، از نظر من کشت غلات به مراتب محترمانه‌تر و در بسیاری مواقع مفیدتر از تحریر نامه است. من بیشتر تمایل دارم فرمان بدهم نه اینکه فرمان برم، اینها حقایقی است که با مذاق من خوشایند است و دلیلی هم برای آن ندارم. یک کارمند دولت در پروس مانند عضو هیئت ارکستر است وی باید سازی بنوازد که قبلاً برایش تنظیم شده، ولی من به سهم خود می‌خواهم یا آهنگی ننوازم، یا آهنگی ساز کنم که خود دوست دارم …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۳۷) بدنبال چنین افکاری بود که مدتی به تک‌نواز بزرگ مشهور شد، در سال ۱۸۴۴ به علت خستگی از زندگی یکنواخت خود مجدداً تصمیم گرفت به دستگاه دولت راه یابد تا بلکه خود را از احساس خستگی نسبت به محیطی که در آن زندگی می‌کرد، رهایی دهد. لیکن بیش از دو هفته سپری نشده‌بود که به قول خودش به علت عدم سازگاری با رؤسای خود، مجدداً استعفا داد و به یک محفل مذهبی راه یافت که در افکار وی تأثیر فراوان کرد، چنانکه بعد از جنگ سدان اظهار داشت: «… اگر افکار من بر پایه‌ی حیرت‌انگیز عقاید مذهبی متکی نبود شما(آلمانی‌ها) صاحب چنین صدراعظمی نبودید، وی عقیده داشت که در قوی ساختن پروس و اتحاد آلمان اراده‌ی الهی را مجری می‌دارد. این فکر خود برای وی منشأ قدرت بود، که چون خداوند جانب او را داشت لذا مخالفت دیگران را به حساب نمی‌آورد …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۳۹)(چگونگی به قدرت رسیدن بیسمارک را در بخش بعدی پایان‌نامه ملاحظه خواهید نمود.)
بیسمارک سیاستمداری لایق، بی‌رحم و در پنهان‌کردن مقاصد حقیقی خود نابغه بود. غالباً در سیاست‌های خود به نحو شگفت‌انگیز عاری از انسجام بود، گاه در آن واحد دو سیاست ظاهراً متضاد را تعقیب می‌کرد تا بالاخره در انتخاب یکی از آن دو سیاست تصمیم قطعی اتخاذ کند. قدرت او از نوع اقتدار زورمندانه بود، «…این نوع اقتدار نامشروع است، این نوع اقتدار طبق قانون و اختیارات رسمی اعمال نمی‌شود، بلکه زور محض ضمانت اجرای آن است»(عالم، ۱۳۸۸: ۱۰۳) لذا هر سیاستی که بیسمارک از آن پیروی می‌کرد، زور و فشار استخوان‌بندی آن را تشکیل می‌داد. «… او دوست دارد با خشونت لحن، تندی بیان، تظاهر به تحقیر قواعد حقوقی، مخاطب خود را تحقیر کند؛ او شکل‌های مودبانه «نرم» دیپلمات‌های سنتی را نادیده می‌گیرد، تمسخر و گاهی طنز را بکار می‌گیرد و مقداری تحقیر هم بر آن می‌افزاید، اینها راه‌های اوست برای تسلط یافتن بر مخاطب. اما این نقاب خشن طبیعتی را می‌پوشاند که عصبی، پرشور، ارضاء نشده، بدگمان و کینه‌جو است حتی نسبت به رقبای آلمانی و یا حریفان احتمالی …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۱: ۳۱۸ و ۳۱۷) همچنین متکی به نظرات شخص خود بود و چنانکه می‌توان گفت از مواهب زمامداران برخوردار بوده‌است، «… صافی و شفافیت پرقدرتی که هیچگونه سنت، آئین، علاقه‌ی از پیش ایجاد شده خللی در آن ایجاد نمی‌کند، استعداد تمییز منافع موجود و تخمین نیروهای حاضر، مهارت پرداختن به چند امر در آن واحد، ظرافت ملاحظه‌ی روانی که به او اجازه می‌دهد حالت روحی حریف را به حدس دریابد و به نقاط ضعف او پی برد و همچنین روشن‌بینی و فراست او و …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۱: ۳۱۸) از دیگر خصائص و ویژگی‌های بیسمارک به شمار می‌روند.
شکل ۳-۱ بیسمارک موجد امپراتوری آلمان(www. wikimedia.org)
با اینکه اساس سیاست بیسمارک را زور تشکیل می‌داد، اما هرگز نگفت که زور مقدم بر قانون است بلکه بر این باور بود که کسی که قدرت را در دست دارد، در هر جهتی که می‌خواهد پیش می‌رود، او این نصیحت ماکیاولی را که گفته‌بود «از وطن به هرحال باید دفاع کرد، چه از راه افتخارآمیز و چه با وسایل ننگ‌آور»(ماکیاولی، ۱۳۷۷: ۴۰۸) را به خوبی درک کرده‌بود و مدنظر داشت و از اینرو به فرمانروایی که در تصور ماکیاولی نقش بسته‌بود بسیار شباهت داشت. او سیاستمداری تندخو بود و به یقین رسیده‌بود که چیزی بیش از معاصرانش دارد. فکری باز و قاطع داشت و با اصول نظری خالی از جنبه‌ی عملی مخالف. او باور نمی‌کرد که در سیاست، کسی اقدامی مجانی بنماید. به همین سبب هیچ محرکی را جز منفعت در سیاست دخیل نمی‌دانست و سیاست احساساتی در نظر او حماقت محض محسوب می‌شد. ارزش‌ها را خوب می‌دانست و روزنامه‌نگاران را مجبور می‌کرد تا خبرهای هماهنگ با خواسته‌های او بنویسند، که در فریفتن مردم بسیار مؤثر افتاد. بیسمارک اگرچه اراده‌ای قوی داشت، ولی بیشتر رفتارش از اشرافی بودنش مایه می‌گرفت «… چون شوخ‌طبع و خوش‌خلق بود، هیچ‌چیز را بیشتر از این دوست نداشت که آرام بنشیند و به گپ زدن بپردازد و داستان بگوید و پیپ بلند خود را دود کند و آبجو و ساندویچ هم در دسترس او باشد…» (دنکاف و بکر، ۱۳۸۰: ۳۸۰)
با این اوصاف، انسانی بود برخوردار از هوش سیاسی فوق‌العاده و اراده‌ای آهنین. لحظه‌ای از هدفی که داشت غافل نمی‌شد و در بیان نظرش در برابر هیچکس- حتی ویلهلم اول پادشاه پروس- هراسی به خود راه نمی‌‌داد. این اشراف‌زاده‌ی محافظه‌کار فعال، از آغاز صدارتش صرفاً یک هدف عمده را دنبال می‌کرد یعنی گسترش پروس و وحدت ژرمن‌ها و بوجود آوردن امپراتوری عظیم آلمان بدون حضور اتریش. او چنانکه اشاره شد سیاستش متکی بر زور بود و بر این باور بود که مسائل بزرگ زمان با حرف و با آراء عمومی حل نمی‌شوند، بلکه با «خون و آهن» حل خواهد شد و بعدها هم چنانکه ملاحظه خواهید نمود، صحت سخن خود را به تاریخ ثابت نمود.(برای اطلاعات بیشتر درباره سیاست، شخصیت و افکار بیسمارک ر.ک مصطفوی ۱۳۵۴: ۴۶- ۷ همچنین ر.ک رونون ۱۳۷۰، ج۱: ۴۴۳- ۴۳۶)
۳-۲- به قدرت رسیدن بیسمارک
اگر افکار و شخصیت این شخص را به خوبی درک کرده‌باشید، متوجه خواهید شد که چنین شخصیتی نمی‌تواند در یک‌جا آرام و قرار بگیرد. بیسمارک مدام در جنب و جوش بود، تا اینکه سرانجام به مجلس دِیِت راه یافت و بدین گونه قدم به زندگی سیاسی گذاشت، و نخستین تجربیات سیاسی را آموخت و خود را به جامعه معرفی نمود. وی در این مجلس چندین مرتبه به سخنرانی پرداخت که در آن‌ها از محافظه‌کاران حمایت، و به مخالفت با آزادیخواهان پرداخت، چیزی که ژرمن‌ها را آزرده می‌ساخت. این مجلس پس از دو هفته منحل شد. در همین زمان بود که انقلاب‌های ۱۸۴۸ از فرانسه شروع و اروپا و بخصوص ژرمن‌ها را نیز فرا گرفت. هدف ژرمن‌ها از این انقلاب دستیابی به وحدت ملی بود. «… بیسمارک از مخالفان سرسخت انقلاب و از پیشتازان پرشور عقاید ضدانقلابی بود. اما هنوز کاملاً در معرض افکار عمومی قرار نگرفته‌بود، ولی بوسیله مطبوعات محافظه‌کاران و نیز از طریق اشرافیان می‌کوشید پادشاه را به تغییر روشی وادارد …»(تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۶۳)
درپی انقلاب ۱۸۴۸ ژرمن‌ها پارلمان پروس تأسیس یافت، اما مسلم بود که بیسمارک در چنین مجمعی جایی نخواهد داشت. هرچند تلاش‌های فراوانی نمود تا به عضویت آن درآید اما در این راه توفیق نیافت. مدتی سعی کرد تا از میان یونکرها گروهی ضدانقلاب تشکیل دهد، درهمین راستا به درباریان شاه نزدیکتر شد و بتدریج شروع به تحرکاتی در میان آن‌ها نمود. ضمن اینکه کوشش مجلس پروس درجهت وحدت ژرمن‌ها به سرانجام نرسید، درنتیجه انقلاب ۱۸۴۸ اتریش مترنیخ فرار کرد، سقوط مترنیخ برای ژرمن‌ها یک نتیجه مثبت و یک نتیجه‌ی منفی داشت. نتیجه مثبت آن بود که مترنیخ یکی از شخصیت‌های مهم ضدافکار ناسیونالیستی دیگر مانعی برای وحدت ژرمن‌ها نبود، و نتیجه منفی اینکه با سقوط مترنیخ دولت اتریش بر مشکلات خود فایق آمد و تلاش می‌کرد تا مجدداً کنفدراسیون ایالات ژرمنی را تحت لوای سیاسی خود تأسیس کند. به همین علت پس از تنش‌هایی که برخی از آنان تا سر حد یک جنگ بین اتریش و پروس پیش رفته‌بود، پیمان الموتز[۶۷] بین طرفین به امضاء رسید، در این پیمان پروس بسیاری از امتیازات خود را از دست داد و باعث شد که در میان ایالات ژرمنی از اعتبارش کاسته شود(۱۸۵۰). «… این واقعه معروف به خواری الموتز است، این اصطلاح نشان می‌دهد که چقدر پروس‌ها از این واقعه نفرت داشته‌اند. با این وصف خود بیسمارک از عهدنامه الموتز دفاع می‌کرد …»(برینتون و دیگران، ۱۳۴۰، ج۲: ۲۲۹) با این حال که تمام مردم پروس از او اظهار انزجار می‌کردند، او هیچ اعتنائی به نظر آنان نکرد و هدف خود را پی گرفت. این عمل قوام بیسمارک در سیاست خویش را نشان داد که بعدها هم در سیاست خارجی آن را دنبال نمود.
فردریک ویلهلم چهارم پادشاه پروس موافق نظرات بیسمارک نبود. لیکن بیسمارک به توصیه درباریان بعنوان نماینده پروس در دیت فرانکفورت راه یافت.(قبلاً اشاره شد که بیسمارک خود را به درباریان نزدیک می‌کرد) لذا این سمت را می‌توان نتیجه‌ی گفت و شنودهای خود او با دربار پادشاه پروس دانست. بیسمارک در ۱۱ مه ۱۸۵۱ به دیت فرانکفورت وارد شد و مدت هشت سال در این مقام باقی ماند و در این مدت شور و حرارت خود را نیز در دفاع از پروس به نمایش گذاشت. وی گرچه از پیمان الموتز دفاع می‌کرد، لکن اقدام اتریش، فقط از آن جهت که هر نوع نهضت آزادیخواهی را منکوب می‌کرد مورد تأیید او قرار می‌گرفت، وی هنوز افکار منسجمی راجع به سیاست آینده خود نداشت و به فکر مبارزه با اتریش با آن شدت و حدّت که از این پس دنبال کرد نرسیده بود. «… سال‌هایی که از ۱۸۵۱ تا ۱۸۵۹ در فرانکفورت سپری کرده‌بود، بیسمارک را متقاعد گردانید که پروس حق ندارد به هیچگونه تحکیمی در بنیان کنفدراسیون که زیر نفوذ اتریش بود، با نظر مدارا بنگرد …»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۰: ۴۰۶) بدین گونه در فرانکفورت رفتار غرورآمیز نمایندگان اتریش را دید و متوجه خصومت اتریش با پروس گردید به همین جهت بر آن شد تا در کار روابط اتریش با دیت اخلال ایجاد کند. او گفت: «… انریشی‌ها مردمی هستند و خواهند بود که به خدعه و فریب متوسل خواهند شد. با توجه به جاه‌طلبی‌های فوق‌العاده آنان نسبت به سیاست داخلی و خارجی که بر مبنای هیچ نو حقیقتی استوار نیست به نظر من غیرممکن است بتوانیم با آن دولت وارد یک پیمان شرافتمندانه شویم …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۴۸ و ۴۷) بدین ترتیب درصدد برآمد تا اتریش را از اتحادیه ایالات ژرمنی جدا سازد.
یکی از پیروزی‌های بزرگ بیسمارک در خلال این هشت سال، ممانعت از الحاق اتریش به اتحادیه گمرکی موسوم به زولورین بود. از هنگامی که این پیمان منعقد گردید، دولت اتریش تمام تلاش خود را برای الحاق به آن به کار انداخت، زیرا علاوه بر جنبه‌های اقتصادی آن، حربه‌ی دیگری برای اعمال قدرت آن دولت در ایالات ژرمنی محسوب می‌شد. اتریش هرچند با قرارداد الموتز موفقیت‌هایی کسب کرده‌بود، اما نتوانست به اتحادیه زولورین ملحق شود. تلاش‌های آنان در این راه با مرگ فن‌شورازنبرگ[۶۸] که به جای مترنیخ به صدارت اعظمی اتریش منصوب شده‌بود و تلاش‌های پی‌درپی بیسمارک برای ممانعت از این عمل، کوشش‌های آن را خنثی ساخت.
بیسمارک در این دوران مبارزات خود علیه اتریش را در جریان جنگ کریمه(۱۸۵۶- ۱۸۵۴) به اوج رساند. این جنگ که بر اثر اختلاف میان روسیه از یک طرف و فرانسه و انگلیس از طرف دیگر درخصوص مسائل شرق برپا شده‌بود، پروس مستقیماً منافعی در آن نداشت، بلکه قصد داشت از اختلافات بهره‌برداری کند، لکن دولت اتریش بخاطر موقعیت جغرافیایی خود در مسائل شرق منافع مستقیم داشت و این منافع با مقاصد دولت‌های انگلیس و فرانسه موافق و با روسیه مغایر بود «… پروس تحت نصایح بیسمارک نه تنها بی‌طرف باقی ماند، بلکه با جلوگیری از ورود اتریش کمک ذیقیمتی به روسیه کرد. در خاتمه جنگ نیز نصایح دولت پروس، روسیه را تشویق به قبول شرایط متفقین نمود، به این ترتیب نظر موافق روسیه نسبت به پروس جلب شد …»(ستوده تهرانی، ۱۳۳۶، ج۱: ۷۵ و ۷۴) در مجموع کنگره پاریس موجب ضعف اتریش و برتری روسیه گردید که هردو بر اثر سیاست‌های بیسمارک بود و اتریش نه تنها دوستی روسیه را از دست داد بلکه احتمال درگیری بین دو کشور در حوزه بالکان را در آینده نوید می‌داد. نمایندگی بیسمارک در دیت فرانکفورت با مرگ فردریک ویلهلم چهارم در ۱۸۵۹ به پایان رسید، بیسمارک در همین سال وارد مرحله‌ای دیگر برای به قدرت رسیدن، شد.
بیسمارک در ۱۸۵۹ بعنوان سفیر پروس در روسیه از فرانکفورت عازم سن‌پطرزبورگ شد. مدت اقامت او در این شهر سه سال بود،(از آوریل ۱۸۵۹ تا آوریل ۱۸۶۲). او از این مأموریت احساس رضایت نکرد و معتقد بود که تبعید شده و او را در یخ گذاشته‌اند و بر زبان آورد که «… در آن سوراخ روباه دیت فرانکفورت که همه گذرگاه و حتی راه‌های اضطراری‌اش را می‌شناختم، بهتر از هرجای دیگر می‌توانستم به پروس خدمت کنم …»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۰: ۴۰۷) با این حال این دوره در تکوین عقاید سیاسی او سخت مؤثر بود. زیرا از نزدیک با یکی از دول بزرگ این عهد در تماس بود و با شخصیت‌هایی چون تزار الکساندر دوم و سایر سیاستمداران روسی آشنا شد. او در این هنگام همانند دوره‌ای که نماینده پروس در دیت فرانکفورت بود، عقیده داشت، تنها دشمن پروس اتریش است، لذا «… هیچ چیز را به اندازه‌ی شکست اتریش آرزو نمی‌کرد، به هنگام ورودش به سن‌پطرزبورگ وقتی که مشاهده کرد همه‌ی روسیه و ازجمله تزار به شدت از اتریش متنفرند، خشنود گردید. زیرا در آنجا هنوز رفتار خصمانه اتریش را در طول جنگ کریمه از یاد نبرده بودند …»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۰: ۴۰۸)
در همین ایام، آلبرشت فن‌رون، وزیر جنگ پروس و دوست صمیمی بیسمارک، پادشاه پروس را تشویق می‌نمود، تا برای حل مشکلات پروس که ناشی از خودنمائی ناپلئون سوم امپراتور فرانسه در صحنه‌ی سیاست اروپا بود، بیسمارک را فراخواند اما پادشاه که بیسمارک را دشمن اتریش می‌دانست و نه فرانسه، حاضر به احضار او نشد، اما چون اختلافات بالا گرفت پادشاه او را فراخواند، ولی چون از نظر پادشاه آماده‌ی تفویض مقام صدراعظمی نبود، پس از مدتی او را در آوریل ۱۸۶۲ بعنوان سفیر پروس در فرانسه روانه پاریس کرد. اگرچه دوران هشت ساله‌ی وی در فرانکفورت باعث کینه و نفرت وی نسبت به اتریش گردید ولی اقامت سه ساله او در سن‌پطرزبورگ، با آنکه رضایت چندانی از این اقامت نداشت، اما وی را دشمن روسیه نکرد و بدینگونه سن‌پطرزبورگ تنها پایتختی بود که بیسمارک آن را ترک کرد، بدون آنکه تصمیم داشته‌باشد در آینده از آنجا انتقام بگیرد یا آن را تحقیر کند، که البته یکی از علل آن را باید دشمنی مشترک پروس و روسیه با اتریش دانست.
بیسمارک در ماه مه ۱۸۶۲ به سفارت پروس در پاریس وارد گردید، در واقع در نامه‌ای به همسرش چنین نوشت: «… من بار دیگر احساس می‌کنم که کاری باید انجام دهم، اما درست نمی‌دانم چه کاری را باید بر عهده بگیرم …»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۰: ۴۰۹) این مأموریت چندان طول نکشید و در طی این مدت چند ماهه، فعالیت دیپلماسی او جز مذاکراتی با ناپلئون سوم و سفری به انگلستان و ملاقات و گفتگوئی با بنجامین دیزرائیلی[۶۹] نخست وزیر معروف و بنیانگذار سیاست جهانگیرانه انگلیس، چیزی بیش نبود. در مذاکرات با دیزرائیلی، زمانیکه دیزرائیلی از او پرسید در صورتیکه امور را بدست بگیرد چه برنامه را تعقیب خواهد کرد. او پاسخ داد «… نخستین توجه من به ارتش و تجدید سازمان آن خواهد بود. بمحض آنکه به قدر کافی قدرت یافتم از آن نخست برای تصفیه حساب با اتریش استفاده خواهم کرد، کنفدراسیون ایالات ژرمنی را منحل خواهم ساخت … و تحت رهبری پروس آلمان متحد را تأسیس خواهم نمود …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۶۴) بیسمارک همچنین به افکار و نقشه‌های ناپلئون سوم پی برد و جاه‌طلبی او را تشخیص داد.
در همین سال- ۱۸۶۲- روابط ویلهلم اول پادشاه پروس با پارلمان بر سر بودجه‌ی نظامی سخت تیره شده‌بود زیرا پادشاه قادر نبود مقاومت پارلمان درخصوص بودجه‌ی نظامی را درهم بشکند. آلبرشن فن‌رون که از تلاش برای تفویض مقام صدارت اعظمی به دوست خود بیسمارک هنوز دست برنداشته بود، فرصت را غنیمت شمرد و یکبار دیگر به ویلهلم اول گوشزد نمود که بیسمارک می‌تواند هر مانعی را درهم کوبد، ویلهلم اول که از وضع پیش آمده به ستوه آمده‌بود در برابر توصیه‌های آلبرشت فن‌رون نرمش نشان داد. فن‌رون وزیر جنگ پروس موقعیت را مناسب تشخیص داد و طی تلگرافی از بیسمارک درخواست کرد هرچه سریع‌تر خود را به برلن برساند. بیسمارک یک روز بعد در نوزدهم سپتامبر ۱۸۶۲ خود را به برلن رساند و در بیست و سوم همین ماه مقام صدراعظمی و وزارت امور خارجه پروس به او تفویض شد، و در این نطق خود اعلام نمود «… گره‌های دشوار بزرگ زمانه را نه با نطق و خطابه و آرای اکثریت، بلکه با «آهن و خون» می‌توان گشود.»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۰: ۴۰۷)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...