همانطور که قبلاً چند جا اشاره وار ذکر شد،غریزۀ بودن و هستْ داشتن در ذات و سرشت انسان همواره فعّال و در جریان است.حس حیات و بقا در نهاد انسان،باعث شده است که او خود را جاودانه و همیشگی پندارد و حتی مرگ را آغاز حیات دوبارۀ خود تلقّی کند.این حسِ درونی سبب شده است تا انسان فنا و نیستی ای را برای خود متصوّر نباشد:
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
انفعال هستی از ما بر ندارد مرگ هم خاک اگر گردیم آبی در نظر داریم ما
(کلیّات بیدل، ج۱، ص۵۶)
گاهی انسانها پیش خود می گویند؛وقتی که می میریم،چه لزومی دارد که دنبال فلان خواسته و آرزو برویم.گاهی نیز شاعران مرگ اندیش انتظار دارند که انسان با اطلاع از اینکه می میرد،تنها به انتظار مرگ بنشیند و مرگ و عدم خود را تصوّر کند. امّا حس ماندگاری و بودن همواره اندیشه های مرگ و نیستی را در انسان به عقب می راند و نیروی هست بودن را در او زنده نگه می دارد. درست است که انسان به مرگ خود واقف است، امّا مرگ باعث از بین رفتن اندیشه و حس بودن در او نمی شود. اندیشۀ حیات داشتن از مرگ هم می گذرد تا خود را جاودانه و بی مرگ بداند و تصوّر کند.در نتیجه انسان با وجود درک مرگ، دست از آرزو پروری که نشانۀ زندگی و تداوم زندگی خواهی است، بر نمی دارد:
در نظر داریم مرگ و از امل غافل نه ایم پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را
(همان، ج۱، ص۱۲۷)
گاهی از اشارات شاعران می توان به عدم تصوّر فنا و نیستی انسان نسبت به خود پی برد.او پیوسته تداوم حیات و جولان زندگی را در فکر و ذهن خود می پروراند.حتّی مرگ هم مانع از افول و زوال این حس و اندیشه در او نمی شود.بنابراین به بودن خود بعد از مرگ می اندیشد و فکر می کند:
بعد مرگ اجزای ما طوفانی موج هواست تا نپنداری که ما را خاک گشتن لنگرست
(همان، ج۱، ص۴۳۷)
شور و عشق به بودن و زندگی داشتن باعثِ کشش انسان به سوی مرگ می شود. تا مفهوم و معنای خود را بر مرگ تحمیل کند و آنرا نیز زندگی پندارد. به گونه ایی که این میل و غریزه در انسان به تدریج در صدد محو و نابودی مفهوم فنا و نیستی از ذهن و درون او است. عشق انسان به بودن مرگ را به بی مرگی تبدیل می کند.
شور جاودانگی و بقا در ذات انسان سرشته است. بیدل به نکته های ظریفی از اندیشه های نهفته در آرمان انسان اشاره می کند. یکی از این موارد، حسّ جاودانگی خواهی در نهاد انسان است:
اگر جوش بقا نبود، فنا هم نشئه ای دارد کم از قلقل مدان، آهنگ بشکن بشکن مینا
(بیدل، کلیّات، ج۱، ص۲۷)
یاد فنا و نیستی است که در انسان سوز و گدازی ایجاد می کند و در دل او ترس و هراسی می افکند تا به پروردن و خلق اندیشه های بقا و هستی بعد از مرگ بپردازد. تا اندیشۀ نیستی انسان را نیازارد، روی به آوردن اندیشۀ هستی و هست داشتنِ بعد از مرگ نمی آورد. یاد فنا همواره آزار دهندۀ انسان است. انسان، طالب بقاست و ناراحتی او از فنا دلیلی بر آنست:
در شــکـنـج زنــدگـی مـی سـوزدم یـاد فـنا نیـم بـسمل را تـغافل های قـاتـل آتـش است
می رویم آنجا که جز معدوم گشتن چاره نیست کاروان ها خار و خس، دربار و منزل آتش است
(همان، ج۱، ص۲۲۰)
کشمکش دو حسِ هستی و نیستی در انسان
انسان همواره با تضاد و تنش دو اندیشۀ بقا و فنا و هستی و نیستی روبروست.مرگ همواره بر انسان تصوّر و حس فنا و نابودی القاء می کند.اما در مقابل آن، انسان به خلق اندیشۀ بقا و ماندگاری خود دست می زند.چرا که از نیستی احساس بیزاری و ترس و بی معنایی می کند.انسان هیچگاه نسبت به خود تصوّر پایان و زوال ندارد.باور به حیات بعد از مرگ در اندیشه ها و جهان بینی های اقوام و ادیان مختلف بشری به این مدّعا مهر صحت می گذارد.ترس از مرگ، انسان را به جاودانه اندیشی وامی دارد.
وقتی به نیروهای متعارض در وجود انسان می اندیشیم، دو نیروی متضاد و اصلی در نهاد انسان هست که پیوسته در کشاکش با هم اند و در تلاش برای غلبه به یکدیگر به سر می برند. این دو نیرو همواره در پی آنند که خود را بر اندیشه و ذهن و احساسات روحی انسان تحمیل کنند. این دو نیرو یکی اروس(عشق) و دیگری تاناتوس(مرگ) هستند[۱۱۲]. نیروی عشق همواره بعد از القای احساسات منفی از جانب نیروی تاناتوس، عمل زنده کنندۀ حس بودنْ را انجام می دهد. عمل خنثی کننده و جبران را بر عهده دارد. نیروی عشق مانعی است بر سر راه شکل گیری افکار منفی و قهقرایی در نهاد انسان. این نیرو، پیوسته، اندیشۀ مرگ و نیستی را از ذهن و تصوّر انسان واپس می زند. در هنگام ناامیدی، یأس و اندوه که احساسات ناشی از غلبۀ اندیشۀ مرگند، نیروی عشق امید، آرزو و اشتیاق به بودن را در نهاد انسان زنده می کند. اگر نیروی مرگ تسلیم است، نیروی عشق، مبارزه و عصیان را القا می کند. در حقیقت نیروی عشق کشنده و نابود کنندۀ تصوّر مرگ است. به همین خاطر اروس یا عشق همان زندگی است. افول هریک در گرو چیرگی دیگری است. این است نزاع و جدال مرگ و زندگی در نهاد انسان.کشمکش حسِ بقا و هستی با فنا و نیستی در درون انسان با غلبۀ حس و اندیشۀ بقا و تداوم هستی همراه است.او به تدریج اندیشۀ فنا را به هستی و ماندگاری بدل می کند. پذیرش نیستی از سوی انسان مسئلۀ غیر ممکن و غیر قابل هضم می نماید.به همین خاطر است که همواره اندیشۀ جاودانگی در فکر و ذهن او وجود داشته است و همواره به ماندگاری و بقای خویش بعد از مرگ اندیشیده و معتقد بوده است.زمانی هم که فرد در مرگ اندیشی حالت نیستی به او دست می دهد و روحیۀحس هستی و بودن در او کاسته و دچار یأس فکری می شود، باز حکایت از ناراحتی و نارضایتی انسان از مرگ است. شکّ و تردید فرد نسبت به بقای خود در مرگ اندیشی،نشان دهندۀ وجود تصوّر جاودانگی و انتظار ماندگاری و پایداری بودن در نهاد فرد و نگرانی و دغدغۀ او از نیستی است. وقتی انسان از مرگ به به خاطر فنا می ترسد،آیا جز نشان دهندۀ میل انسان به بودن و هستْ داشتن است؟
دل مرده غافل افتاد ز مآل کار هستی سر زنده ای ندارد که غم فنا ندارد
(بیدل، کلیّات، ج۱، ص۵۹۳)
باید توجه داشت،هنگامی که شاعر می گوید:
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ اندکی تا سر گردان شد خم به گردن رسد
(همان، ج۱، ص۷۰۷)
درست است از بی ارزشی زندگی ای که به مرگ می انجامد،حرف می زند؛اما ستایش مرگ و نفی زندگی نیست. بلکه نشان دهندۀ بیان اندوهناک و توأم با حسرت او، و نیز تمایل و آرزوی داشتن زندگی دائمی در اوست.او از آگاهی به بی مقداری زندگی شاد نیست،بلکه بیانگر اشتیاق او برای زندگی با مقدار است. مثلاً وقتی عرفا از بی ارزشی زندگی دنیایی صحبت می کنند،مقصود آن نیست که می خواهند نیست و نابود شوند و به نیستی دعوت کنند،بلکه بر تمایل آنها به هستی و حیات با ارزش دلالت دارد.تمام اینها بر زندگی خواهی و حس بودن و ماندگاری، در وجود انسان دلالت می کند.می توان یکی دیگر از نشانه های تمایل انسان به تداوم زندگی و ماندگاری حیات را در به تأخیر انداختن یاد مرگ مشاهده کرد.عمل تأخیر یعنی بی میلی به مرگ اندیشی و غفلت از آن و اکراه از یاد کرد آن.چرا انسان از اندیشیدن به مرگ طفره می رود؟آیا دلیلی جز این می تواند داشته باشد که او نمی خواهد مرگ باشد؟همین مطلب خود بیانگر میل انسان به بودن و باقی ماندن در عرصۀ وجود و هستی است.
انسان به دنبال فاصله ایجاد کردن، ما بین خود و مرگ است.او این کار را با امل و آرزو که باعثِ فاصله و دور شدنِ انسان از مرگ اندیشی می شود،انجام می دهد که نتیجۀ آن غفلت از مرگ و آسودگی فرد است. یکی از اسبابِ غفلت از مرگ امل پروری است که بیدل، ضمنی، بدان اشاره دارد:
غافل از مرگ به افسون امل نتوان زیست شانه دارد نفس صبح بگیسوی چراغ
(بیدل، کلیات، ج۱، ق۲، ص۹۷۹)
ذکر این نکته لازم است که برداشت ما از غفلت صرفاً در جهت اثبات تمایل انسان به بودن و حیات خواهی است نه تأیید غفلت ورزی انسان. یعنی به درون کاوی هدف مقولۀ غفلت ورزی انسان از مرگ اشاره کرده ایم. امّا غفلتی که شاعران آنرا مذموم و ناپسند دانسته اند،غفلتِ ناشی از وابستگی فرد به خواسته های دنیایی است.به گونه ایی که زندگی فرد را تکراری و منفعل کرده باشد.در این حالت مرگ اندیشی نه تنها باعثِ یأس و ناامیدی در فرد نمی شود، بلکه منجر به بیداری و تحوّل فکری - روحی در او، و پرهیز از تکراری بودن زندگی می شود.
امل و آرزو موجبات سرگرم شدن و دل مشغولی به اسباب دنیایی را فراهم می کند که منجر به غفلت انسان از مرگ اندیشی می شود.به همین علّت است که عارفان لازمۀ یاد کرد مرگ و به دنبال آن درک حقیقت را در ترک و چشم پوشی از اسباب دنیایی و ترک تمایلات نفسانی می دانند:
عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است بنگ دارد هرچه می بینی درین گلزار سبز
(همان، ج۱، ق۲، ص۸۹۵)
در کل غفلت از مرگ ناپسند و نکوهیده است. چرا که ناآگاهی و بی معرفتی نسبت به هستی خود و زندگی را در پی دارد. چون زندگی زمانی ارزش می یابد که در مرگ اندیشی سپری شود.مرگ باعث شده است که زندگی در نگاه فرد ارزش و مقدار پیدا کند. بنابراین انسان تا زمانی که به مرگ نیندیشد،قدر و ارزش عمر و زمان را نمی داند.
زندگی مفتست اگر بی فکر مردن بگذرد شعلۀ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
(همان، ج۱، ق۲، ص۱۲۵۴)
در مرگ اندیشی فرد به یاد زمان و عمر خود می افتد که روزی پایان می یابد،در این حال فرد به ارزش آن پی می برد و در جهت استفادۀ بهینه از لحظه های عمر خود بر می آید.حتّی فرد در مرگ اندیشی است که به زمان های از دست رفته پی می برد و به یاد لحظاتی از عمر خود می افتد که بیهوده هدر رفتند.نیز در مرگ اندیشی است که غبطه و حسرت جوانی را می خوریم و دچار حس نوستالوژی می شویم.«وقتی من به حال احتضار بیفتم، به خاطر لحظاتی از عمر خود که به طور شایسته از آنها استفاده نکرده ام تأسف می خورم»[۱۱۳].
زندگی از نگاه مرگ
انسان نمی تواند بدون در نظر گرفتن مرگ زندگی را توصیف کند.او زمانی که می خواهد در رابطه با زندگی اظهار نظر کند،مفهوم و زمان مرگ را در ذهن دارد و آنرا از جلوی چشم خود می گذراند. بنابراین مرگ و مرگ اندیشی در نگاه انسان به زندگی نقش اساسی دارند و بر چگونگی نگرش او به زندگی مؤثر است. انسان وقتی از تلخی زندگی می نالد که با وجود مرگ در زندگی شادی و خوشحالی ای نمی بیند.گرچه از ناگواری و تلخیِ زندگی نالیدن می تواند دلایلی دیگری چون فقر و تنگدستی داشته باشد.
زندگی تلخست از تشویش و پریشانی مرگ آه از فکر ادائی آنچه وامش کرده ایم
(بیدل، کلیات ج۱، ق۲، ص۱۱۳۶)
هستی و نیستی
کسی در ادبیات فارسی یافت نمی شود که به اندازۀ بیدل به فنا اندیشیده باشد و از فنا و عدم و نیستی سخن گفته باشد. از الفاظی که بیدل به کار می برد چنین برداشت می شود که او نسبت به حیات دوباره بی اعتقاد است. او همواره انسان را راهی عدم می داند اما هیچ جا سخنی از زنده شدن دوبارۀ او به میان نمی آورد:
منـزل عـدم و جـاده نـفـس، مـا هـمـه رهرو رنـج عـبثی می کشد این قافله با هیچ
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ ای هستی تو ننگ عدم، تا به کجا هیچ
(همان، ج۱، صص۴۷۲و۳)
هیچستانی که بیدل به راه انداخته بوی پوچی می دهد. اندیشۀ نیستی و فنا آنقدر بر بیدل چیره شده است که حتی هستی و زندگی کنونی را عدم می خواند. دقیقاً نمی توان فهمید که برای چه او هستی کنونی را عدم می خواند و منظور از عدم و فنایی که استعمال می کند، چیست؟
امکان دارد که عدم برای او القای هستی واقعی کند و این هستی را که غیر حقیقی است، عدم به شمار آورد. یعنی برای او مفهوم عدم و هستی جابجا شده باشند. یا آن دو را به جای هم بکار ببرد. عدم را به جای هستی و هستی را به جای عدم. می توان گفت که منظور او از فنا، فنای عرفانی است که بقا و هستی واقعی را در پی دارد.
از ره غفلت، عدم را هستی اندیشیده ایم مشبهه تقریریم و استفهام ما انکاری است
(بیدل، کلیّات، ج۱، ص۴۲۷)
بیدل وجود عالم را وجودی خیالی و وهمی قلمداد می کند و فنا و نیستی را جوهرۀ ذاتی این عالم خیالی می داند. او «تنها حضرت حق را دارای وجود حقیقی قائم به ذات می داند و وجود عالم را سایۀ وجود حق و وابسته به او که در ذات خود ناپایدار و به عبارت دیگر وهم و خیال است، می داند»[۱۱۴]. اگر بخواهیم مفهوم عدم و نیستی را در اشعار بیدل مشخّص و معیّن کنیم، باید آنرا در تقابل با هستی قرار دهیم. بیدل در اشعارش صفاتی را که در پیوند با هستی ذکر می کند، خیال، توهّم، وهم، پوچ و… است. او با این صفات می خواهد یک چیز را بگوید، آنهم غیر حقیقی بودنِ هستی ای است که ما آنرا حقیقی تصوّرش می کنیم. هستیِ موجود را نیستی می داند. در مقابل، عدم و نیستی آن مفهومی واقعی از هستی را دربردارد که مدّنظر بیدل است. یعنی او آن تصوّر از هستی که دیگران نسبت به این عالم دارند، نسبت به عدم و نیستی دارد:
از عدم جویید صبح ای عاقلان! عالمی اینجا شب تار است و بس

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...